با صد هزار مردم، بی صدهزار مردم

 دادم زدم اهای، رویای متحصن روی سقف خانه ی قلب زمخت  و پر از چاله چوله ی من. ببین که چطور پاهایم در چسبناکی امید گیر کرده و‌ در نمی اید. مگه باتو نیستم؟ بیا درم بیار الان منو قورت میده.

چیزی نگفت، یه قلپ از نوشیدنی طلوع عصیان غربت خورد و انگشت فاکش رو نشونم داد.

پی نوشت: چه حرف هایی که با تو نزدم. چه حرف هایی که با تو زدم ای تو، ای زیبای بی تکرار.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان