معتاد مصطفی ارانی شده ام. بیشتر از قبل. هر شب قبل خواب در ب در، دنبال نویسه ای میگردم که حس اورا بدهد. خنکی اوایل اذر شیراز است، عشق بازی او با کلمات. جادوی سیاه دلتنگیست که شره میکند از لحنش. کلامش ازادگی پرواز پرندست. اگر مصطفی در این روزهایم سهمی نداشت، اشک ریختن را میسپردم به قعر فراموشی. مصطفی، مصطفی، تازه دارد سر باز میکند. مصطفی ما نمیتوانیم معنی دوست داشتن را عوض کنیم. دوست داشتن همانی است که گفتی. دوست داشتن یک انتخاب است مصطفی. یک قرعه ای است که به نام خودت زدی. دوست داشتن بعد از پایان، یک امتداد کدر است زیر پوست دستانت. مثل رگ هایش، مثل جریان خونی که دهلیز هارا فتح میکند. توصیف حالم شرح تناقض غریبیست که از عشق می اید. کوسه ای در سینه ام به انتظار باز شدن زخمی نشسته و حوصله اش سر نمیرود. توری اورا اسیر نمیکند مصطفی. به من بگو، سوار کدام شهاب بشوم و از راهشیری بروم؟ یک روزی، از این سیاره ۲۴ ساعته به ونوس کوچ میکنم و برنمیگردم.الی الابد.
مصطفی، فقط تو میفهمی چه میگویم. وقتی میگویم همه دنیا به کنار، من هنوزم یواشکی کافرم و به کسی نشان نمیدهم که درون این ۲۵ سانت سر پر سودایم، به بت به جا مانده خاطرات، سجده میکنم.