مهدکودک شیاطین

روز اولی که اومد،سلام نکردم، تفنگ پلاستیکیشو از دستش گرفتم و تق، شلیک کردم. گربه رو باید دم حجله کشت. خصوصا دخترای کوچیک بین۵تا۷ سال که خیلی فرز و بامزه هستن و دوتا دندون جلوشونم افتاده.
موهاشو گیس کردم از دو ور، فرق زدم براش و گفتم دوست داری پرنسس باشی یا جنگجو؟ گفت جنگجو.
بعدش هم دستبند رو بهش دادم، دستامو محکم بست و مظلومانه تسلیم شدم.
پی نوشت: من از بچه ها خوشم نمیاد.
پی نوشت دوم: بیا باهم بازی کنیم. و توپ آبی رو گرفت جلوم. و با ۲۱ سال سن، دهنم اب افتاد.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان