...رفته بودیم سینما همون سال، با بچه های دانشگاه، بعد تو فیلم پیرمرده از پسره پرسید میخوای چیکاره بشی؟گفت اقا من میخوام مهندس اب و فاضلاب بشم. ماهم همه شروع کردیم دست و سوت و جیغ...
خندیدم و به ابرها نگاه کردم. سعی کردم تصور کنم سه بعدی اند و با چیزی که میبینم فرق دارند.خورشید پشت شیشه دودی ماشین کدر و کمرنگ بود و زمین خشک. گرما غیر قابل تحمل شده بود.
اتوبوس حرکت کرد و اهواز رو جا گذاشت. طبق عادت اهنگ گذاشتم و اراده کردم که خوابم ببره. و برد. با گردن درد بروجرد پیاده شدیم به صرف ناهار. گرسنم نبود، اما چایی وسوسه انگیز توی هوای خنک میچسبید. تلفن هارو زدم و حرف هارو گفتیم افتادیم توی جاده. به کوه ها نگاه میکردم، قطعات به هم چسبیده سنگ های رسوبی شبیه مجسمه هایی بودن که فقط کافی بود سرت رو کج کنی تا ببینیشون. به این فکر کردم که چه اشکال ساده ای میبینم. اگر یک ادم با ذهن پویا تری اینجا نشسته بود بیشتر شگفت زده میشد و لذت میبرد.تو همین افکار بودم که چشمام رفت روی هم.سر جمع سه چهار ساعت خوابیدم. از پس رقابت با طولانیه مسیر برنیومدم و نصف دیگه زمان صرف بیحوصلگی و بی قراری شد.
به ترمینال رسیدیم. کوله رو انداختم روی دوشم و پیاده شدم. ساک کوچیکم به سنگینی ای که بقیه میگفتند نبود. دو بار ادرس اشتباهی بهم دادن و تا وقتی فهمیدم کجا باید سوار تاکسی بشم نفسم برید. توی ماشین لم داده بودم و به بیرون نگاه میکردم. ساعت دوازده و هفت دقیقه بامداد بود اما خیابون ها شلوغ بودند. بوی زنده شهر ادم رو سر ذوق میورد.پارک ها پر از بچه هایی بود که توی صف ترامپولین بودن. حاشیه پیاده رو ملک اجدادی دست فروش ها بود. ماشین ها زده بودند بغل و خرید میکردند. از بیمارستان موسوی رد شدیم که به راننده گفتم دانشگاه باید روبروی این باشه و به سمت راست اشاره کردم. گفت مگه خوابگاه صوفی نمیری؟ گفتم چرا!خودشه. خوشحال شدم که نیاز نبود دیگه با ادرس دادن سکوت رو بشکونم. وقتی رسیدیم با دختر لاغری روبرو شدم که داشت از پسری که هنوز منتظرش ایستاده بود خداحافظی میکرد و اصرار که برو، من دیگه رسیدم. داشتم راه اشتباه میرفتم که پسر جوان بهم گفت کجا برم. تشکر کردم و از گیت ورودی رد شدم. دو سه بار اشتباه رفتیم و یه جا ایستادم از دختر هایی که بیرون نشسته بودن ادرس بگیرم که اونا هم سهوی یا عمدی سر کارمون گذاشتن. بلوک بی بیست قدمی ما بود و ما اشتباه میچرخیدیم. بلاخره رفتیم داخل و با در قفل روبرو شدیم. دختر همراهم گفت کاشکی همینجا بخوابیم. گفتم بزار در بزنم. و در زدم و سرپرست از خواب ناز پرید. سلانه سلانه در رو باز کرد و بهمون خوش اومد گفت. اسمامون رو نوشت و هدایتمون کرد طبقه بالا.
خوابگاه خیلی زیباست. راهرو ها با سقف کوتاه و رنگ روغن روی دیوارها شیری رنگه.توی هر ردیف باریک یک حموم و دستشویی و اتاق دو نفره هست که بالکن کوچیکی به سمت بیرون داره. منظره بیرون درخته و شهر نورانی.یکجوری نرمه، و یک جوری پرته که انگار پلاکارت زدن دانشجوی عزیز، هرکار دوست داری بکن.
دختر هم اتاقی خوش اندام و خوش برخورده ولی فکر نمیکنم ابی برای دوستی ازش گرمشه. زیاد ازم تشکر میکنه و خیلی ظریفه. از بچه های شریفه و رشتش هم ریاضیه. فکر میکنم اکثرا از شریف باشن و وقتی این رو بهش گفتم گفت از ورودی من چهار نفر اومدن. به جز کسایی که احتمالا شریفی بودن و گفت نمیشناسم. مهربون هم بود، یه جوری که توی حموم وقتی یه نظر نیم ساعت اخیر رو مرور کردم دوباره احساس کردم هنری چیناسکی هستم.به طور غلیظی.
تختمو جمع کردم و شام خوردم و این وسط یه چیزایی هم گفتیم و یکم که گذشت یخی نمونده بود که اب شه. در اتاق رو قفل کردم و بچه رو فرستادم تخت بالا تا بخوابه. خودمم لم دادم و ویسای هاریکان رو گوش دادم که داشت میگفت چجوری شرکت تلفن همراهی که توی کانادا باهاش قرار داد بسته، فاینانس بهش داده و فردا میتونه بره به اضای ده دلار هر گوشی ای که میخواد( ب جز شیاومی) برداره. پشمامون ریخته بود و باورمون نمیشد این حجم از اعتماد و محبت رو. به طرز بیماری از احترامی که بهمون گذاشته میشه متعجب میشیم.