صبح هنوز آفتاب نزده بود که بلند شدم. نهایتن سه ساعت خوابیده بودم و به هزیون افتادم تا پیش از بیداری. خواب عجیبی دیده بودم که هی توی خواب از خواب میپریدم و فکر میکردم این اخر خطه و خواب نیستم. ولی خواب بودم. اخر سر داشتم با اکوادور جمله میساختم. روی کارتون موز توی بالکن نوشته بود۱۹ کیلو، از اکوادور. به این فکر میکردم که چرا۲۰ نیست. چرا رند نشده. صبا هم اتاقی جدیدم هم توی خواب باهام بود. نقش یک پلیس یا یک افسر یا یک مدیر رو بازی میکرد که جلوی ماشین قرمز رنگ توی خیابون ایستاده بود. نشستم توی جام. ربع ساعت وقت داشتم اماده بشم و راه بیفتم سمت خانه علم. اول همه رفتم در اتاق های بالایی رو زدم تا از بچه های قدیمی اتو بگیرم. دیشب موقع خواب به روش سنتی مقنعم رو گذاشتم زیرم تا وقتی لول میخورم و سنگینیم روش میفته چروکاش از بین برن. ولی کور خونده بودم. بدتر شد. بلاخره یک دختری رو تو راهرو دیدم و گفتم اتو دارین؟ وگفت اره.
هم اتاقیم خوابش میومد و گفت بعدا بیاد. منم گفتم نیاد و بخوابه و بعد صبونه خودش رو برسونه. لباس پوشیدم و رفتم پایین اما مسیر رو گم کرده بودم. مناظر شدم تا دسته دخترا برسه به جایی که بودم و ازشون ادرس یپرسم. بعدشم با خودشون بقیه مسیر رو اومدم. حوصله چرخوندن سرم و نگاه به چهره تکتکشون رو نداشتم. فقط دو سه باری به شوخی چیزی گفتم و خندیدیم. یکی از دختر ها به نحوی با بقیه فرق داشت که هنوز کشفش نکردم. یک جورهایی شبیه دوست دانشگاهم، یسنا بود. ولی زنانه تر و بیخیال تر. توجهم بهش جلب شد.
وقتی رسیدیم به در خانه علم عوامل اجرایی منتظرمون بودن. صبحبخیر گفتم و اومدم داخل. سه تا میز بزرگ پر از ادم بود. جایی روی میز سوم پیدا کردم و لم دادم. موقع کتابخوندن با دختر روبروییم سر صحبت باز شد. اسمش مریم بود، و معلم. ورودی۸۸ شریف. دختر دیگه ای به فاصله دو صندلی از اون نشسته بود و دانشگاه بهشتی درس میخوند. گفتم رشتم فیزیکه و متعحب شدن که اینجا چیکار میکنم. گفتم چون ریاضیم خوب نیست، اومدم ریاضت بکشم. به صورت اتفاقی فهمیدم دختری که بهشتی درس میخونه ورودی ۹۸ هست. سراغ ایشیزاکی رو ازش گرفتم و با تعحبش روبرو شدم. گویا اشیزاکی از دانشجو های خفن بهشتی شده بود که در گمنامی تمام هر ترم۲۴ واحد برمیداشت و معدل الف میشد. دختر جوان به من کفت دلیل ایموجی های عجیبی که اخر پیام های طولانیش میگذاره چیه. گویا یک سال و نیم بود که با دوستانش به رمژ گشایی نشسته بودند و از پس فهم بر نمیومدن. من هم براش توضیخ دادم و تاکید کردم ایشیزاکی فوق العاده باهوشه و میتونید از تجربیاتش در خیلی از زمینه ها استفاده کنید. لااقل، به عنوان داستان های واقعی برای شما لذت بخش خواهد بود. تصادفات زندگی عجیب بود، من از شهری در جنوب با زنی روبرو شدم که تا امروز درحال تحصیل ریاضیات بود و او من رو با دختری آشنا کرد که توی کف ایموجی های دوست قدیمیم مونده بوده.
به نفل سومی معرفی شدم که اصلا تا ثانیه ای قبل حواسم نبود وجود داره. یک دختر عینکی با پیرهن چهارخونه صورتی رنگ در کنارم نشسته بود. از دانشگاه خارزمی. به نحو عجیبی با دختر صمیمی شدم. باهم همه جا رفتیم و سر زدیم. باشگاه ورزشی، دانشکده فیزیک ( از زیباترین جاهای عمرم) و خوابگاه. در طول مسیر به ندرت صحبت میکردیم. اصلا عادت به حرف زدن نداشت. گفت که بسیار کم حرفه.به جاش راجع به پارادوکس دروغگو بحث کردیم و از عجایب حل نشده نظریه مجموعه ها بهم گفت. از بودن کنارش خوشم میومد. به قدری. خیلی تلاشگر و باهوش بود. ساعت حل تمرین اکثر تمرین هارو حل کرد. من هم نشسته بودم و زور میزدم و سوال های منطق ریاضی رو حل میکردم. به سوالات هندسه چند جمله ای ها که رسیدم تسمه پاره کردم. مفید بود چون با نحوه حل ریاضی اشنا شدم. ریاضیات مملو است از حدس و گمان که فقط، و فقط از تسلط می تواند فهم حاصل کند. اگر هزاران بار نخونده باشی، از پس مسائل بر نمیای. از جایی به بعد استراحت کردیم و شروع کردیم حرف زدن. جای زیبای ماجرا اشنا شدن چهار نفر از بچه ها باهم بود. ماعده ریحانه رو، مریم بهاره.انگار که soulmate. انگار که جرقه ی درخشان و نورانی «یافتم». دختر ساکت و خجالتی هم زبونش باز شد و کلی راجع به درس با هم رشته ای هاش صحبت کرد. لذت بخش بود همه چی. هرچند که توی صندلی خزیده بودم و کژ نگریستن رو میخوندم.
موقع برگشتن همه باهم بودیم. منو ریحانه که دانشگاه تهران ریاضی میخوند سیگاری روشن کردیم و به جون جهان رنجوری غر زدیم. بعدش هم با مریم و دوست تازه زبون در اورده ام تا خابگا پیاده گز کردیم. اسمش نرگس بود.
توی اتاق با صبا بیشتر اشنا شدم. راجع به علایقش و دوستی هاش صحبت کردیم. وسط کار یهم گفت ادم عجیبی هستم. این دومین بار در طول یک روز بود که این رو میشنیدم.