مروری بر ملاقاتمان در آمفی تاتر

کاشکی وقتی تازه سمپاد قبول شده بودم،تو دوره پست داکت را در ای پی ام تمام کرده بودی و اوریل را در هایدلبرگ میگذراندی. کاشکی فاصله ای ده ساله، پونزده ساله، بیست ساله میان ما بود. انوقت من میشدم دانشجوی ساکت و مشتاق کلاست در شریف، و تو درحالی که ارتروز گردن امانت رو بریده بود میدادی برگه های بچه هارو من تصحیح کنم. میگفتی مقاله های تورو ویراستاری کنم و میگفتی میشه پلاستیکی که توی ماشین جا گذاشتی برایت بیاورم؟

و من عزیزم، با اشتیاقی خاموش و رو به سکوت رفته که از خجالت و شرم نشدن نشات میگیرد، شب ها به یک مسئله بیشتر با تو فکر میکردم.زودتر در پارکینگ منتظر میشدم، ارائه هایت را مینوشتم، دستی روی پاور پوینت های محاسباتیت میکشیدم و وقتی خسته میشدی، میفهمیدم کجایت درد است.

نزدیک تر میشدیم، پیر تر شدن. در سالن زنجان وقتی سخنرانی می‌کنی از تو فیلم میگیرم. زیر ناخن هایت را که نگاه میکنی خنده ام میگیرد چون وسواست همیشه دست مایه شوخی من است. به تو نگاه میکنم که با تمام نزدیکی هزاران سال نوری از من دور تری، و هیچ گرافی وزن اتصال مارا تاب نمی اورد.

عزیز من، ده ها سال هم بگذرد، دوستت دارم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان