زنجان نویسه: شب چهارم

نمیدونم بر اساس چه توهماتی فکر کردم همیشه ساعت۸ و ربع بیدار میشم و‌امروز ساعت۸ و ربع بیدار شدم. درحالی که وقتی پیام هارو چک‌کردم دیدم نه، ۸ و ۹ دقیقه صبح یکشنبه من تو راه بودم! تند تند لباسارو پوشیدیم و راه افتادیم و رسیدیم.

کلاس هندسه چند جمله ای ها خوب بود. بعدش هم منطق داشتیم طبق معمول و خب گفته بودم استاد رو زیر نظر گرفتم، برای همینم هر از چند گاهی که سیس عجیبی میگرفت به اولین کسی که روبروم بود میگفتم نگاش کنه و میخندیدیم.

معارفه دکتر محمودیانی خیلی جالب بود. یک دختری هم اومد سخنرانی کرد. هم دانشجوی سال اخر پزشکی بود، و هم دانشجوی سال اخر ریاضی. سه ساعت داشتیم بحث میکردیم طرف چقدر خفنه. تنها چیزی که گفتم این بود که احتمالا تو هردو رشته تاپ نیست. احتمال اینکه یه ادم تو دوتا چیز پرفکت باشه کمه. با توجه به رشته های سختی هم که داره و ارتباط نداشتن رشته ها به هم، احتمال تاپ نبودن در هردو بالاتر میره. توی کنفرانسش گریزی به علوم اعصاب محاسباتی زد.  رفتم سراغش و لطف کرد لینک مقاله هاشو بهم داد.

نصف بعد از ظهر با سیاوش و شهاب راجع به سیستم اموزشی زنجان حرف زدیم. گویا ترم سه فصلی هست. پاییز، زمستون، بهار، و فصل تابستان پژوهشی. سیاوش می‌گفت چقدر قبلا ها که  دانشجو کمتر بود همه چی شلوغ و زیبا تر بوده. طبقه همکف خابگاه پسرا و سالن مطالعه اشون هم دست دخترا بوده گاهی و تو یه ساختمون جشنا و مراسم ها و شب نشینی هارو می‌گرفتند. گفت اگر اپلای نکردی به اینجا سر بزن. گفتم چرا خودت نرفتی، گفت سال۹۵ یه پوزیشن توی المان داشتم اما به خاطر مسائل خانوادگی نشد. گفتم اگر ‌دوباره پیش اومد توی هوا بزن، گفت احتمالا بعد از دکترا شارژ مجدد شم. راست می‌گفت، معلوم نیست کی  دوباره پیمونه شانست پر بشه. 

توی مسیر برگشت، با مریم ( امار،۹۹، تهران) و نرگس بودیم که ریحانه ۲ گفت نتایج ارشد اعلام شده. خداروشکر هرکس ب‌هرچیز میخواست رسید از اطرافیان. زهرا و لیتل فینگر هم از استرس خارج شدن. بلاخره با رتبه ۲۳ زهرا، زمین شناسی شیراز باید به خودش افتخار میکرد که قبولش کنه.

فردا روز طولانی تریه. قراره به باغ بریم و خوش باشیم. برای خابگاه دانشگاه هم بنفش یواش صبح مجددا می‌ره میپرسه. جان لاک زنگ زد و گفت احتمالا بعد زنجان میریم مسافرت یک هفته ای. با وجودی که خسته بودم مخالفت نکردم. کلاس زبانم از دهم به پونزدهم شیفت پیدا کرد و امیدوارم اونموقع خونه باشیم.

خوابم میاد، سرمای بالکن با سر خیس رفته توی بدنم. داشتم تاریخ میخوندم. فایده زیادی نداشت اما راضیم. فردا باز هم مرور میکنم. در ضمن، تاحالا مفهوم دلتنگی خود خاسته رو شنیدی؟ حالا بشنو.

شب بخیر. خدانگهدار.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان