از روی تخت بلند میشوی، تصمیمت را گرفته ای، از اینکه لحظه ای به اخلاقیات پیش پا افتاده انسان ها اعتنایی کرده ای خودن را سرزنش میکنی. همه چیز را مرتب میکنی، کتابهایت را توی قفسه میچینی و به ارامی بند کفشت را میبندی. موبیوس مورد علاقه ات از لای بند های الستار تمیزت مشخص میشود. در را باز میکنی و به عقب نگاهی نمی اندازی.
روی مسئله ای داری فکر میکنی، شب است و با سوظن به پرده ای که باد ان را عقب و جلو میکند نگاه میکنی. فهمیده ای مسافری در مسیرش در خانه تورا میزند. کاغذ هایت را روی میز پخش میکنی تا اخرین فرمول را بنویسی و کار تمام شود. خودکار نمیکشد، ان را محکم تر روی متون فشار میدهی تا جوهر به انتها برسد. ناگهان در خانه باز میشود و بالای سرت، چهره مردی که خداوندگار تو بود را میبینی. خودکار را می اندازی و به عقب تکیه میدهی و منتظر میشوی.
به دست نوشته های روی میز نگاه میکنی و مطمئنی که به موقع رسیده ای. کفش تو صدای خوبی میدهد، صدای سکوت. صدای پرسه. صدای بیدار شدن از خاک نرم برای انجام عمل نهایی. به چهره الن تورینگ نگاهی می اندازی و او به سخن در می اورد و نامت را میگوید: لایب نیتس.
هر دو مقابل هم ایستاده اند. یکی ثمره ی پر بار دیگری. لایب نیتس میداند اگر او زنده بماند جهان پر تکاپوی ریاضیات ب پایان میرسد. با به قدرت رسیدن الگوریتم ها جایی برای خلاقیت و دستی نویسی باقی نمیماند. تورینگ، زودتر از انچه فکرش را میکردیم مسئله دهم هیلبرت را حل کرده بود.
ما نمیدانیم ان دو به هم چه گفتند. اما وقتی ماشه کشیده شد، هیچ اثری از لایب نیتس و کاغذ ها باقی نمانده بود. دنیا به تقلای خودش بازگشت. دوباره همه، با اسودگی نوشتند و کامپیوتر نتوانست بر انسان چیرگی پیدا کند.