زنجان نویسه: شب پنجم

 

دیشب به پسته خندان پیام دادم گفتم ما تو دانشگاه کهاد داریم یا نه. گفت پیگیر میشم بهت میگم. بعد، از قضا، اومد توی خابم. نشسته بودیم روی دوتا صندلی توی یک فضای خالی بی نهایت. و یه میز چوبی هم جلومون بود. بهش گفتم استاد، میخوام با شما پروژه الکترونیک کوانتومی بردارم.(این چ اسمی بود؟!)  بعد بهم رو کرد گفت خانم ناصری شما اگر پول داشته باشی میری یه اپارتمان نقد میخری یا یه خونه با نقد و اقساط؟ گفتم اپارتمان نقد. گفت پس چرا فکر کردی من اپارتمان نقدمو ول میکنم با تو پروژه میگیرم؟

چطور مغزم تونسته بود اینو استدلال کنه توی خواب؟ عاجزم به خدا. واقعا عاجز.فکرش رو هم نمیکردم مغزم، توی خواب، بتونه من رو دیستراکت کنه. از دست خابام خسته شدم. توی خواب همیشه بدبختم، همیشه کمم، همیشه ناکافیم، همیشه هیچکس من رو دوستنداره و دارم خودم رو به همه میچسبونم. خسته شدم از دست خابام. این جلسه تراپی رو میگیرم و راجع به خواب هام صحبت میکنم. لعنت به خوابیدن.

بیدار شدم. خسته بودیم. مسواکم رو گم کرده بودم. مثه خر در حال خندیدن به بدبختی هامون بودیم با صبا. توی مسیر رفت با کی رفتم؟ یادم نمیاد. هرچی بود خیلی بیخیال بودم و راحت. رسیدم و بسته صبونمو برداشتم. چاییم رو ریختم و شروع کردم خوردن. خوابم رو تعریف کردم و همه تا مرز پاره شدن رفته بودن. بعدش بازم بحثای ریاضیاتی بود و زیبایی. به کلاس رفتیم. توی کل کلاس چندین نکته دستگیرم شد و حالم بهتر شد. اخرش، ریحانه2 بهم یه شعر یادگاری داد. خیلی خوشحال شدم. خصوصا که رندوم برای هرکسی ننوشته بود و براش مهم بود جی برای کیه. شعر این بود: هرکسی را سوی صحرایی و باغی میبرند، هرکس از صویی به در رفتند و عاشق سوی دوست. انقدر خوشحال شدم که استوری هم ازش گذاشتم. بعدش هم چایی بود و چایی و چایی. یادم نمیاد انتراک بین دو کلاس رو چیکار کردیم اما سر منطق واقعا خسته و خابالو بودیم.

نرگس برام ناهار گرفت و اورد. راجع به مدرسه ها صحبت میکردیم که چقدر به زندان شبیهن، هم دورشون سیم خارداره، هم تو ی کلاس برای یک ساعت حبسی و هم مجبورت میکنن کار کنی. البته نگفتم مدرسه برای من مثه یتیم خونه ای بود که توش خوش میگذروندم. بعد از ناهار کجا رفتیم؟ اها، تو مسیر با  سه چهار نفر دیگه همسفر شدیم و رفتیم خوابگاه. نازیلا(تهران، 99، ریاضی، کورد) اهنگ کردی ای که روی مخ ریحانه2 بود رو براش ترجمه کرد. فکرشو بکن یه مشت پیرمرد میشینن دور یه کرسی و با سینی شروع میکنن ضرب گرفتن و اهنگ میخونن به کردی و تنها چیزی که براشون مهمه قافیس. ممکنه ی جاش بگن ایکس خارمادر دنیاو تو بیت بعدی بگن پاشنه پای یارم لرزونه. که دومی واقعیه. معنی اهنگ ریحانه بود.

توی اتاق، لباس جدید پوشیدم و اماده شدم. اما فردا دوباره با همون لباس قدیمی میرم.راحت ترم. روز اول ارایش کرده بودم اما امروز هیچی. روز ب روز کمتر میشد. تو مسیر با بهار(تهران،علوم کامپیوتر،98) و مریم( شریف، ریاضی، 97) و نرگس و ریحانه2 میومدیم و راجع به این حرف میزدیم که اگر کنکور عمومی برداشته بشه مدرسای دروس عمومی از کجا خرجشونو در میارن. وقتی رسیدیم سانس دوم کلاس منطق هنوز شروع نشده بود.متوجه شدم که فقط من مقعنه پوشیدم ولی خب از اونجایی که همش افتادس باکی نیست و راحت بودم. کل کلاس به جبر و حساب و هندسه، بلای بچه مدرسه گذشت. جلسه اخر بود و همه نکات پشم ریزون تر. برای من خیلی جالب بود، حیف که اگر بخوام نصف اون نکات رو بگم نوشتارم به اندازه سه صفحه میشه که خوشایند طبع نیست. بدونید که زیبا بود. همین. و تو دشویی به این فکر میکردم که چرا من کهاد ریاضی نمیگیرم؟ یه فکر مسخره ای بهم میگه ترم 9 و 10 رو همش از بخش ریاضی درس بردار و فارغ التحصیل نشو. نمیدونم چقدر به این فکر اهمیت بدم.

بعد از کلاس راهی شدیم به سمت اتوبوس های کوچیک و قشنگی که میبردنمون سمت باغ سایان. حدودا نیم ساعت راهه و بسیار جای دلچسبیه. پیشنهاد میکنم سر بزنید اگر گذرتون خورد. تو مسیر رفت، اکثر دوستان بودن ولی چهار تا پسرا هم اون ته نشستن. اتوبوس خالی نداشتیم. من صندلی جلویی بودم. زور میزدیم شیشه هارو باز کنیم اما نمیشد. خلاصه نشستیم و من از سکوت داشت حالم بهم میخورد. طبق معمول هم دخترا به سکوت بیشتر ادامه میدادن. پسرا اما پایه تر بودن. من بلند گفتم عه، ماشین که ضبط نداره! و موج اغاز شد. البته دروغ گفتم.موجی درکار نبود، چون تا اخر مسیر انقدر اهنگ شاد گذاشتیم که بزن و برقصی بود ولی دخترا همکاری نمیکردن زیاد. سر یه بحثی منو شهاب هم هی بقیه رو تیر میکردیم که بیان وسط و دست و سوت میزدیم و اینها، ولی بخاری بلند نمیشد. دست اخر رو کردم به پسرا گفتم هرکی برقصه پنجا تومن میدم. البته اوناهم اهل دل بودن. وسط اومده بودن یکم و دست و اینا زده بودیم اما بازم یخ بود. قرار شد برگشتنی یکم بهتر بشه همه چی. یعنی، امیدوار بودیم.

باغ بزرگ و درندشت بود. یه بی نهایت جنگلی که تا اسمون ادامه داشت. وسایلارو گذاشتیم و رفتیم چرخیدیم. دوباره نقش همیشگی خودم یعنی اون دختر باحاله که همه شمارش رو میخوان رو به دست گرفتم. شهاب مثه تارزان رفت بالا و برای همه گلابی انداخت. انقدر چید که گفتم درختو لخت کردی مرد بیا پایین! توی موجخنده یه گلابی انداخت برام که تو هوا گرفتمش.پنج امتیاز برای گریفیندور. کسرا علیشاهی میخواست برگرده، گفتم تازه صبحه، نریم! گفت پس بریم بازی کنیم. ماهم همه پایه، مثل جوجه اردک دنبال کسرا راه افتادیم.یه نادایره بزرگ بودیم که میخواست "کانکت " بازی کنه. بازی خیلی جالبی بود پیشنهاد میکنم توی جمعاتون انجام بدین. همه خیلی باحال بودن، عباس یکی از بچه ها بود که کلمات رو میجوید و تف میکرد روی زمین انقدر که توی بازی خفن بود. هر سری یچیزی میگفت "پشمام" بود که از جمع در میومد. منم سوژه شده بودم وسط بازی، هر سری میخواستم یه کانکت ایجاد کنم میفهمیدم بازی تموم شده. نه ی بار دوبار، چند بار! بازی اخر، فامیل یکی از بچه ها شده بود جواب مسئله. الان یادم نمیاد فامیلشو ولی انقدر فامیل خفن و باکلاسی داشت که همه مثه مرغ هی فامیلشو قد قد میکردیم. ازش که پرسیدم گفت جدش نظامی بوده، این لقبیه که به جدش میدادن. رسیده بود دستش. واقعا خوراک نیم اکانت توییتر بود فامیلش. 

با بهاره و مریم و نرگس و  ریحانه2 راجع به این حرف میزدیم که وقتی یکی از ورزش خوشش میاد، چرا خوشش میاد؟ چرا اصلا باید خوشش بیاد. واقعا سروتونین ترشح میشه؟ همینجوری بود که رسیدیم به جای که باید مینشستیم. اتیش بزرگی درست کرده بودن و یکی از اساتید گفت خودمون باید جوجه هامونو کباب کنیم. نصفیا پاشونو گذاشته بودن تو اب و نصفیا پای منقل بودن. شلوغ شده بود. غروب هم داشت تموم میشد و نارنجی اسمون جاشو به سیاهی میداد. برای همینم فرصت رو مغتنم شمردمو فندک دوسپسر اناهیتا رو گرفتم و رفتم نشستم روی سنگ.دور از همه. وساش به این فکر میکردم که به کجا تعلق دارم. اصلا نیازه ادم ب جایی متعلق باشه؟ همین ک سرش گرم باشه و شاد باشه کافی نیست؟ و بعد به رفتن مزوسفر فکر کردم. فقط فکر کردم و گذاشتم فکر بعدی ذهنمو پر کنه. به اینکه پشت کوه ها، هیچی نیست جز زمین بیشتر و همه ادم ها میخورن و نفس میکشن و میرینن. به قول بوکوفسکی.  به حشرات نگاه کردم و به سگی که به درخت بسته بودن و تا وقتی نگفتم من ادم خوبیم و اروم باش عزیزم پارس کردنش تموم نشد. بعدش پا شدم. کارم با فندک  تموم شده بود. پسش دادم و دیدم همه وایسادن و دارن جوجه کباب شدشونو میگیرن.  یکی از بچه ها یکی داد دستمو و منم همونجا وایسادم تا بقیه هم بیان تا بشینیم. چون دیدم همه مشغولن، رفتم نشستم پیش خانمی که دکتر بود و این چند روز تمرینای منطقمونو حل میکرد. شروع کردیم به حرف زدن، از این در از اون در، از سگ و مار و مارمولک بگیر تا سیاست و کار و اقتصاد. حرف های تاکسی متری طور. بقیه هم به اطراف ما پیوستن و شروع کردن لمبوندن.

به صبا تکیه دادم. تخمه میشکوندیم و حرف میزدیم. خواستیم گربه های انفجاری بازی کنیم اما مریم2 پیشنهاد داد مافیا بزنیم. همون حالت رو گردش کردیم و نشستیم. شهاب گاد شده بود و چون ریحانه زیاد داشتیم اسممو گذاشتم سمیه. دنبال یه نوید هم بودم بگه نرو. سه تا از پسرای جدید بهمون پیوستن. میکاییل و علی و سروش و علی. چهارتا. خودمونو معرفی کردیم شروع کردیم. بازی انقدر خوب و فان بود که باورم نمیشد. مثه اینکه خیلیم پیر نشدم و هنوزم به خوبی تیکه میپرونم و میخندونم و مجلس رو میترکونم.همگان به من مشکوک و  من دکتر. سه بار جون سالم به در بردم. دکتر بودم و شهروندا اخرش باختن. بعد بازی سروش بهم گفت اگر مافیا بودی فوق العاده بازی میکردی. خب،خوشحال شدم. ولی خیلی مهم نبود چون رفتم برا یخودم و مریم 1(امار، تهران، 98) بلال بگیرم. خانم دکتر هم با خودم بلند کردم و بردم سمت اتیش چون از سگا میترسید گفتم من باهاتم. برگشتیم، بلال خوردیم و بازم حرف زدیم. یادم نمیاد سر چی ولی مفرح بود. دوتا از بچه های اونجا داشتن وسطی بازی میکردن. مریم 1 رفت یه سر و بهاره ی سر دیگه من و دوتا پسر کوچولو هم اون وسط بودیم. سه چار دور بازی کردیم و اخرش ما بردیم. همن موقع هم داشتن میگفتن باید برگردیم خونه. ناراحت بودیم و به هم میگفتیم کاشکی تا ابد تمدید میشد. دور اخر یه دختر مو بلندی که قبلا هم دیده بودمش توی خانه علم شد یار من برای زدن توپ. وقتی اومدم دستامو بشورم با اب جاری جوب، بهم گفت از کجایی؟ منم گفتم ابادان. ظاهرش شبیه پسرا نبود ولی هیکلش و اخلاقش چرا. خوشکل بود. گفت من ستایشم.منم دست دادم و گفتم منم ریحانم. گفت بلاخره منم دوست پیدا کردم. هر سری تو برنامه های قبلی رفیق پیدا میکردم ولی این سری نه. گفتم عب نداره منم هر سری مشکل دارم.خلاصه، کار به جایی رسید که ما وسط بودیم و دو سه تا از بچه ها دورمون و داشتیم به هم فوش یاد میدادیم. اون ب من ترکی یاد داد و من به اون عربی. گفتم بیا ابادان. بحث شیراز شد که گفتم من اونجا درس میخونم. اونم گفت داداشم الان اونجا ان. گفتم چرا نرفتی، گفت نشد. گفتم خوب شد چون اینجوری باهات اشنا نمیشدم. و دوباره دست دادم.گفت فردا میبینمت تو خانه علم. گفتم اره. 

مریم 1 باهام اومد که کیفمو برداریم. چیپس و تخمه امو دادم به اون دوتا پسر کوچولو که خلیم خوش زبون و باحال بودن. اول خجالت کشیدن ولی گفتم بگیر بابا! اوناهم گرفتن. یه اقایی همکه فکر میکنم استاد نمیدونم چی چی بود ازم تشکر کرد و بعدش رفتیم به سمت اتوبوس. پسری که قرار بود برامون برقصه رو دیدم.ن اخرو داشتم میکشیدم که دیدم جفتمه و گفتم منتظرم، گفت 100 تومن، گفتم شماره کارت بفرست. این همانا و تو ماشین نشستن ما همانا. کاش میشد فیلماشو اپلود کنم. خداوندا به حدی خوش گذشت که فکرشم نمیکردیم. انقدر رقصیدیم و دس زدیم و کل زدیم و بزن بکوب کردیم که حد نداشت. منو صبا عملا مست شده بودیم از اهنگ. اخرشم چیزی ندادم و همینجوری خوشحال و شاد و خندان پیاده شدیم. نه کمر برامون مونده بود نه حنجره. به معنای واقعی ترکونده بودیم. هم توی بازی و هم توی اتوبوس و هم جاهای دیگه مجلس گرم کن بودم اما حوصله ارتباط مضاعف نداشتم برای همین وقتی پیاده شدیم یه راست رفتیم با صبا سمت خابگا و به صداهای پشت سرم توجه ینکردم. یه سریا احتمالا ایستاده بودن و با پسرا حرف میزدن. من برا یاین کارا زیادی پیر بودم. تو مسیر برگشت انقدر با صبا رقصیدیم که دیگه ترسیدیم اهنگ زینو زینویی که افتاده بود رو زبونمون بقیه رو بیدار کنه. عده دیگه ای هم بهمون رسیدن و پشت در خابگا موندیم تا سرپرست بیاد. شب بخیر گفتیم و رفتیم بالا. نخود نخود هرکی رود خانه خود.

فوق العاده بود، هزاران بار تقدیم شما چنین لحظاتی. شب بخیر و خدا نگهدار.1:19:10

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان