زنجان نویسه:شب ششم

چند بار از خواب پریدم. هی یادم میرفت امروز صبح کلاس رو نمیرم چون امتحان تاریخ تحلیلی دارم.وقتی بیدار شدم صبا هم پا شده بود. میخواستیم صبونه سوسیس تخم مرغ بخوریم برای همین رفت تا از بوفه بگیره. منم تو رختخاب غلت میزدم. ده دیقه بعد با قیافه آسفالت اومد و گفت به این ضایه سلام کن. گویا بوفه سوسیس نداشته، نون هم نداشته، ساندویچ اماده هاشم تاریخ گذشته بودن. دیگه زنگ زدیم اسنپ فود و تا رسید سر جلسه نشسته بودم. امتحان هم ب پایان رسید و نمره قبولی کسب شد. گروه تقلب اشغالی داشتیم. با ده دیقه خوندن فهمیدم نصف چیزایی ک بچه ها دارن میگن غلطه ولی چون گروه بسته بود نمیتونستم چیزی بگم.

توی مسیر رفت، کرممون گرفته بود با همه سلام کنیم. و خب، به خیر گذشت. با دو نفر سلام کردیم. دم در خانه علم شریفیا نشسته بودن. سلام‌نکردیم و رد شدیم. شهاب تا منو دید گفت سمیه دیر اومدی خانم دکتر. گفتم امتحان داشتم ب خدا، گفت اره کسی ک‌امتحان داره شب قبلش اینجوری میرقصه. گفتم همش ب خاطر امادگی امتحان بود.

نشستیم سر میز. جزوه های ماعده رو گرفتم خوندم، و بهاره برام یدونه اثبات رو توضیح داد، کامل فهمیدم. حقیقتا از اینکه منظورش روی توی هوا میزدم خوشحال بودم. شهاب اومد برگه سفید پخش کنه، من گفتم ممنون نمیخوام، گفت زود نیومدی هیچ برگه هم نمیخوای؟ خندیدیم و رفت. نشستم پای مسائل. و تونستم راه حل برای یکیش بدم. رفتم پیش تی ای درس که داشت با پسرای رقاص دیشب حرف میزد. سلام علیک نکردم، حقیقتا‌ نگاه هم‌نکردم. بهش گفتم این مسئله اینجوری حل میشه و اینجوری و اینجوری، گفت اره. وای، خیلی خوشحال شدم. رفتم نشستم رو قسمت بعدی فکر کردم و بعد با یه ترفند مضحک همیشگیم حلش کردم.‌دوباره رفتم پیش تی ای. گفت خودم روش فکر نکردم، گفتم پس من میگم بشنو، براش توضیح دادم، فکر کنم خوشش اومد، درست بود! برد عظیم. بر طبل شادانه بکوب.

ناهار دادن، گرسنم نبود حقیقتا.مثه خر صبونه زده بودم. شهاب اومد گفت حالا سمیه انقدر فسفر نسوزون بیا ناهارتو بگیر. منم خندیدم گفتم الان میام. رفتم گرفتم، نشستم، و ده دیقه بعد شروع کردم خوردن. میلی نداشتم. نصف غذامو ریختم.

توی امفی تاتر شهاب راجع به وضعیت دانشگاه زنجان سخنرانی کرد. بیینید، من این ماجرا رو از صبح برای هزار نفر گفتم. برای همین انرژیم خیلی پایینه برای دوباره تعریف کردنش ولی در این حد بگم که محیط زنجان کاملا اموزشیه.فارغ از دیدگاه های سیاسی و عقیدتی و مذهبی. همه ی مکان های دانشگاه به جز خابگاه مختلطه. هیچ قانونی ندارند. بروکراسی در ضعیف تزین وضع خودشه. دانشجو برای صحبت با رییس دانشگاه وقت قبلی نمیگیره. کسی کس دیگه ای رو به فامیل صدا نمیکنه معمولا، چه دانشجو اعم از دختر و‌پسر، و چه اساتید. سیستم فصلیه و در کارشناسی به جای۱۳۵, ۲۳۳ واحد پاس میکنن. لینک با خارج، بیشتر از شریفه. یک روز دکتر پرفسور ثبوتی نشسته بود و ماجرای زندگی امثال منو میخوند که خیلی معمولی و علاقمند بودیم. یه دانشگاه ساخت و اسمشو گذاشت تحصیلات تکمیلی و سر درش نوشت: ما نخبه نمیگیریم، با نخبه تحویل میدیم.

بلافاصله بعد جلسه به پسته خندان پیام دادم و گفتم میخوام ی ترم مهمان بیام زنجان. یکم راجع بهش صحبت کردیم. قرار شد با خود دانشکده زنجان حرف بزنم و اطلاعات بگیرم. منتظر مریم۱ بودم که از دستشویی در بیاد. تور دانشگاه گردی شروع شده بود و ما عقب افتاده بودیم. وقتی رفتیم هیچ اثری از هیچکس نبود.از دور مثه دزدای دریایی که ده ساله رنگ خشکی رو ندیده باشن باهم داد زدیم ادم! و رفتیم ب اون سمت. یکمی ادرس گرفتیم و رسیدیم به فضای سبز مورد نظر. یه پسری دم ساختمون نشسته بود و ناهار میخورد، پرسیدم ببخشید ندیدید یه عده دانشجو برن یه سمتی؟ طرف، با تعجب نگام کرد. یکم‌که دقت کردم فهمیدم همون رقاص دیشبه. خدای من، حتی یادم‌نمونده بود از بچه های خودمونه. خندیدم تا موضوع جمع بشه و رفتیم داخل‌کتابخونه. عالی بود. سیستم سرچ قدیمی که با اسم کذاری کشو ها ردیف میشد به صورت تازینی اون جا بود.کتابای عزیز و زیبا. داشتم کتاب های داستایوفسکی رو نگاه میکردم که علی اومد. پرسید اگر بخوایم چی‌کار کنیم؟‌کسی هم‌ک نمیبره، گفتم نمیدن بهت ببری، و رومو کردم سمت کتابا و زیر لب گفتم مگر اینکه بزاری تو کیفت. خندیدیم. چشمای رنگی قشنگی داشت که از دور اصلا مشخص نبود رنگشون.  وقتی اومدیم بیرون رفتیم به سمت بهشت، دانشکده فیزیک دانشگاه زنجان.

یک فضای گلخونه ای خنک، با معماری تماما شیشه. حوض های جلبکی و ابنماهای مسی. کاکتوس های  ریسه ای که از بالا تا پایین اومده بودن. پشما همه ریخته بود. داخل نرفتیم، و بعد از ربع ساعت دور خودمون تاب خوردن خارج شدیم. منو مریم دستامونو انداخته بودیم رو شونه های هم و راه میرفتیم که یه صدایی اومد: یک نفر اینجا به ما بدهکار نبود؟ خندم گرفت، دستمو گذاشتم رو شونه مریم و گفتم هوا خیلی خوبه! بیا بریم! و با خنده دور شدیم. دانشکده بعدی ریاضیات بود. یه دفتر حضور و غیاب روی میز ولو شده بود. وقتی همه رفتن صفه جدیدشو باز کردم و نوشتم: ریحانه ناصری دامشجوی فیزیک دانشگاه شیراز منطقه علوم پایه زنجان را خودمختار اعلام میکند، به پا خیزید برای پاس داشت علم،!

و بعدش به دیگران پبوستم. چیز خاصی نبود. به حز لحظه ای که یه جاروی حادویی رو دیدم. نیمبوس نشسته بود بین طی ها. وقتی کسی نبود سوار نیمبوسم شدم و مریم ازم عکس گرفت. بعدش شو شد که یکی از بچه ها باید بستنی بده. ما کاری نداریم که کیه، ولی بستنیش چسبید.از شریف به ریحانه۲ زنگ زدن که جا خالی شده و میتونب از امیرکبیر بیای شریف. اونم انتقالی گرفت. بغلش کردیم و تبریک گفتیم. گفت اعتماد به نفس شریف رو ندارم. گفتم نه، تو خیلی هم خوبی. نرگس هم تعریف میکرد استاداش خوبن و حتی وقتی داداشش برای مرز های علم رفته بود، استاد رستگار اومده بود دم خابگاهشون و به همشون گفته بود باید باهام کشتی بگیرید.منظورش بی تکلفی اساتید بود. ریحانه دوباره گفت اعتماد به نفس ندارم. منم گفتم پس یه شب تا صب بشین مثه چی گریه کن از احساس ناکافی بودن و صب برو دانشگاه و مثه بقیه بشین روی صندلی تا ببینیم چه اتفاقی برات میفته. پشماش ریخت، یکم بهتر شد. اب بعد از بستنی رو هم خوردیم و راهی شدیم به سمت خابگا. تو مسیر به پارمیس زنگ زدم. اسباب کشی کردن. راجع به همه چیز حرف زدیم. گفتم میخوام با همه وان نایت باشم چون رفیق صمیمیم تویی. اونم همینو گفت. لرای یک لحطه نسبت به ابراز علاقه هامون بدبین شدم. قبلا اینکارو نمی‌کردیم. مثه اینکه داریم اثر دوری رو خنثی میکنیم. تا قبل بیستم همو میبینیم.

توی اتاق بودم و اهنگی ک شیخ برام فرستاده بود رو گوش میدادم و اخرین نخ پاکت رو می‌کشیدم. لم داده بودم و راحت، به هیچ فکر میکردم. وقتی تموم شد به دو سه نفر پیام دادم که عصر می‌خوام برم بیرون و دوست داشتید بیاید. از اینکه خوذم پیشنهاد بدم بدم میاد. ولی تعارف بود به هر حال. منتظر پیام بک نفر اخر هم نشدم و چراغارو خاموش کردم پنحا دیقه بخابم. هست ده کم پا سدم و شت و ده دیقه توی اسنپ بودم. راننده بهم جاهای زیباس رپ معرفی کرد. بعدش هم هر خیابونی رو توسیح میداد که به کجا میرسه و چجوریه. راجع به مناطق بافت قدیم پرسیدم. ادرس داد. خوراک پرسه گردی. بعدش هم دم شهر کتاب رسوندتم. یه مسیر دیگه. چون جاش ععوض شده بود و ی خیابون تغیر پیدا کرده بود. گوشیم رو نگاه کردم. پنج درصد بود. میدونستم خاموش میشه برای همین وقتی گفت شماره من رو داسنه باشید خاستید جایی برید بگید توی هوا زدم.

زنجان پر از خانم های زیبا با لباس های راحت و مد روزه. پر از دخترای خوشتیپ با موهای بلوند. پر از ارایش های غلیظ. پر از زن هایی با روسری یاتن برای پوشاندن موهای فرفری به صورت فانتزی. زنجان شهر قشنگیه، زنان زیبایی داره. کتاب هامو خریدم و به اسنپ زنگ زدم و گفتم ده روبروی سهر کتاب باسه چون گوشیم آخرشه.

بعدش کوچه هارو گشتم. از یه مغازه لباس خریدم و راه رفتم. هوا خنک بود. پرسه زدم ب مبدا اولیه. شام گرفتم و با سه درصد راه باقی مونده تماس گرفتم با راننده. خداروشکر دم در بود. سوار شدم و در طول مسیر صحبت کردیم. جواب نصف سوالا نه بود. از دست معماهایی ک طرح میکردم خندش گرفته بود.چبزهای سر راست دوست داشت. به هرحال اشنایی خوبی بود. اتفاقای مختلف تو زمان کم.

با پیرمرد نگهبان خابگاه راجع به قفل های مخفی در ها حرف زدیم. یادس بخیر قبلا قفل در با یه نخ یا یه سیم کنترل میشد و میتونستی راحت بازش کنی. گفتم اره مام یه خونه نشسته بودیم اینجوری بود. و یه چند دیقه ای راجع به خونه های مستاجری حرف زدیم. پیرمرد خوش خنده ای بود. خدایا با اینکه نیستی ولی حفظش کن.

توی اتاق، با صبا انیمیشن توتورو رو دیدیم. به جاهایی گریم مبگرفت. صبا خوابس گرفت. ده دبقه اخر بود. تا ته رسوندیمش و اومدبم داخل. توی بالکن نشسته لودیم  و هوا خنک بود. اومدیم داخلژ حشره ها زیاد شدن. پشه نه، سنجاقک بسشتر. سیرکی داشتیم تا از اتاق انداختیمشون بیرون.

الان هم خاموشیه. و من هیجان فردا و بوکوفسکی رو دارم. تقدیم به همه انسان ها، که همشون مخرج دارن و شکم و دهن. 

دست صبا شبیه مومیایی اوبزونه. شب بخیر.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان