هرچقدر بیشتر خوش میگذره کمتر میتونم بنویسم. چون انقدر جزعیات داره که حیفم میاد یه چیز کوچیکشو نگم، و بعدش مجبور میشم بسنده کنم به کلی نگری، و همچنین، چون آنقدر خسته میشم که جنازه میفتم جمله بندیم خرابه، نوشتارم غلطه، یه حاهایی شبیه بچه های دبستانی مینویسم و ارتباط مناسبی بین تجربه ها پیدا نمیکنم و از زنجان نویسی خارج میشه یکمی، خلاصه ، امشب ۱۷ کیلومتر با بچه ها راه رفتیم و همین کافیه که بدونین الان چه دردی توی استخونای کف پام احساس میکنم. هیچوقت تاحالا آنقدر راه نرفته بودم. یا حداقل یادم نمیاد.
صبح، همه چیز بر وفق مراد بود. ناهار قرمه سبزی خوشمزه ای بود که انقدر خچشمزه بود که اضافه غذای نرگس رو هم خوردم. سر یه گفتگویی با حسام رجب زاده از نزدیک صحبت کردم( فقط توی بازی اشنا شده بودیم اونم چون خیلی سوژه شده بودم) و اون بوکوفسکی بود. مکالمه خیلی خوبی بود. یعنی در اصل میخوام بگم هر مکالمه ای داشتم معمولا فان بوده و چیز عمیق و خاصی از داخلش در نیومده. نیازی هم نیست، خندیدیم و گفتیم و رد شدیم. تقریبا از عوامل اجرایی همه میدونن ابادانیم و همه میدونن فیزیکم و سر این ماجرا همیشه شوخی داریم. مثلا من صبا تخم مرغ نمیخورم، وقتی میگم نه ممنون پیش هم میگن اخ ابادانیا اهل تخم مرغ نیستن و میخندیم (: و از این دست مکالمات. سر کلاس حل تمرین هم من داشتم بوکوفسکی میخوندم و حسام و شهاب اذیتم میکردن میگفتن دیگه درس برا چی میخونی همین کتابو بخون کسی از ریاضی ب جایی نمیرسه. بعد از تموم شدن کلاس رفتیم خابگاه و منتظر شدیم تا ببینیم برنامه عصر چیه. شهاب لوکیشن و شرایط رو فرستاد. خابیدم.
توی اتوبوس نشسته بودیم. مثه اتوبوس قبلی نبود. جمعیت زیاد تر و متفاوت تر. با مریم۱ اهنگ گوش میدادیم. رسیدیم موزه. خیلی غر زدم. حوصله دیدن ادمای مرده و تاریخ پر افتخار رو نداشتم. برای همین هرچی راهنما میگفت رو برعکس یا با ی ماجرای دیگه به بقیه میگفتم. در اومدیم بیرون و رفتیم سمت بازار. دیگه هوس چاقو خریدن افتاد توکله هممون. یه خورده اینجا معطل شدیم، ی خورده اونجا. ستایش و نیایش هم بودن و راجع به همه چی حرف میزدیم. جدی ناتویی بودن برای خودشون(((: بردنم جایی که چاقو اصل زنجان میفروشن. مغازه کوچیک قدیمی. دس ساز. بقیه هم بودن. اونجا با کوشا هم اشنا شدم.(۹۷,فردوسی، ریاضی) و دیگه مصف مسیرو باهم رفتیم. البته حرفی نمیزدیم. فقط اینکه فهمیدم پاترهده. بقیه رو پیدا کردیم. همینجوری که میرفتیم ی کوچه قشنگ یافتم و رفتم داخلش. منتظر بودیم عده دیگه ای بپیوندن بهمون برای همین عقب نیفتادم. خیلی زیبا بود.کمل عزیزم رو افتتاح کردم و لم دادم زیر برگ های انگور. وقتی برگشتم شهاب(دکترا، زمین، زنجان) اینا رسیدن و مسیرو ادامه دادیم. واقعا که حوصله خرید داشت. واقعا. خوش ب حال دوسدخترش احتمالا. و خواهراش. یحتمل. خلاصه مسیرمون مصف شد و با هاشم و سجاد ( رقاصه ها،۹۸,کرمان، علوم کامپیوتر) و سیاوش(۹۲، ریاضی، دکترا) و دانیال(۹۷, امیرکبیر، اپلای المان، ریاضی) مریم۱,۲ بهاره و نرگس و ریحانه. هم اتاقی نرگس و خانم دکتر مسیر بازار رو پیش گرفتیم تا بقیه بیان. بازار سرپوشیده. یکم رفتیم و یکم برگشتیم. کوشا سر صحبتو باز کرد و راجع ب دانشگاه، درس، فیزیک، ریاشی، اساتیذ، جو، همه چی حرف زدیم. خدای من چقدر صحبت کردیم! الان داره یادم میاد. و خب تو همین مسیر با بچه ها رفتیم فست فودی. داشتم تو گوشی کوشا مقاله تغیرات اب و هوایی رو میخوندم و راجع به فیزیکدانی که حوزه تحقیقش این بود از دانشگاه پرینستون حرف میزدیم. تا شام مبخواست حاضر شه رفتم با ریحانه برای نرگس قرص بگیرم. رفلکس معده داشت. برگشتیم، همه راه افتاده بودن. خیلی طول کشید تا رسیدیم به میدون ازادی. تقریبا دیگه همه داشن از گشنکی زمین رو میخوردن. غذا خوردیم و یهویی جو گرفته شد که بریم شهر بازی. اما دیر وقت بود. اینجا هاشم و سجاد و نرکس و ریحانه رفتن و بقیه ما به راهمون ادامه دادیم. همینجوری که پیاده میرفتیم منو مریم۲ و کوشا حرف میزدیم و غیبت میکردیم و میگفتیم. صمیمیت خوبی بود. خیلی خوب. هوس بستنی کردیم. رسیدیم ب یه جایی و همگی زدیم نشستیم طبقه بالا. سیاوش عکس فرستاد داخل گروه تا همه بسوزن(((: چون همه برگشته بودن خابگا. البته اگه بهم میگفتن شهاب هنوزم تو مغازه مس فروشیه تعجب نمیکردم(((:
اینجا، بازم دو دسته شدیم. دانیال و کوشا و خانم دکتر باید میرفتن خابگا مهمانسرا. جایی ک اساتید هستن. خانم دکتر باهامون خذافزی کرد، رفت تا سری بعدی که همو ببینیم. واقعا زن بامزه و خوبی بود((: دستش داشتم. البته ب قول خودش خیلی تنبل بود. برای همین همیشه از ساده ترین راه مسائلو حل میکرد((: من که از همصحبتی باهاش لذت بردم. این سه تا رفتن و ما هم تاکسی گرفتیم تا نزدیکی دانشگاه. دوباره پیاده زدیم تا داخل. توی مسیر،میگفتیم کی دوباره تابستون بیاد. دیگه اگه قبولمون هم نکنن میایم چادر میزنیم. سیاوش مرده بود از خنده گفت زمستون دعوتتون میکنم بیاید.
رسیدیم ب در خابگا. رفتیم داخل. اومدیم تو اتاق. لباس عوض کردیم. و الانم وقت خابه. از مکالمات و چت ها و حرف های دیگه فاکتور میگیرم. صب ساعت هفت و نیم قرار داریم. به سمت کوه و فراتر از ان((:
00:35:48