زنجان نویسه:شب هشتم

خواب دیدم اومدیم بیرون، و k داره با یکی دیگه از بچه ها حرف میزنه و نمیخواد باهم هم صحبت بشیم. طبق معمول. طبق معمول همه ی خواب ها، پس زده شدم.

صبح، پیاده رفتیم کوه. شاید ۲ ساعت توی راه بودیم. عملا دیگه قطعات بدنم داشت از هم جدا می‌شد. توی مسیر خوب بود، بالا که رسیدیم هم خوش گذشت. خصوصا با مسخره بازی های سجاد. چرا انقدر باحال بود برای من؟ هم خیلی خیلی شوخ بود و پر سرو صدا، هم درسخون و هم بی ازار و ساکت یه گوشه ای. خودش و هاشم همیشه باهمن. عین پت و مت. خیلی جاها هم جنده توجه نیستن. خلاصه... داشتم به این فکر‌میکردم روز اخر بعدی که اومدیم خابگا بهش بگم ادم جالبی بود برای من و خیلی خندوند منو. نمیدونم، مطمن نیستم ولی شاید گفتم.

برگشتن هم من تو خودم بودم. حقیقتا خیلی خندیده بودم و دیگه وقتش بود دهنم رو ببندم. کوشا باهام اومد کل مسیرو و حرف زدیم. فندک سفیده رو یادگاری بهش دادم. راجع به دوستامون حرف زدیم. شنونده خوبی بود. بهم گفت یه روحیه ای دارم که از قسمت رومانتیک چیزها خوشش نمیاد. گذاشتم همینجوری فکر کنه. یکی دو دلیل هم البته اوردم ولی خب، هرکسی از ظن خود شد یار من. به هرحال، پیاده روی خوبی بود باهاش.

کوتاغع مینویسم چون دارم از خستگی میمیرم. با اشیتاکا هم حرف زدم.این ادم هرگز من رو نا امید نمیکنه. به هرحال، بببنیم چی پیش میاد.

شب بخیر. خدانگهدار22:13:57

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان