زنجان نویسه: اختتامیه(صبح تا عصر)

در حال حاضر نشستم روی تخت، تازه موهامو مشکی کردم، رژ لب زدم و اهنگ ترکی گوش میدم. باد کولر میخوره به پاهام که زیر افتاب بودن و خنکیش باعث سوزش میشه. خونم و تا نیم ساعت دیگه باید اماده بشم برم بیرون، سیب گلاب تپل اومده ابادان.


صبح بیدار شدم، روز اخر بود. میخواستم همه چیز مثل روز اول باشه.همون لباسارو پوشیدم. موهامو همون مدلی زدم، همونجوری ارایش کردم و منتظر شدم.مریم اومد، استرس امروز رو داشتیم. روز اخر، رفتن، خداحافظی. دلمون نمیخواست برگردیم. خیلی جدی داشتیم از این حرف میزدیم که چادر بزنیم دم در خانه علم. شورش کنیم، نزاریم هیچکس بره. میخندیدیم به حرفامون و راه میفتادیم. اهنگ هایده گذاشته بودیم و بلند بلند نگو نگو نمیام میخوندیم. قرار بود همه چی مثه روز اول باشه، ولی هیچی مثه روز اول نبود. خیلی راحت تر بودیم، همه چی اسون شده بود. نون سنگک و چایی صبمون مثه روز اول نبود. ما رو این صندلیا ده روز نشسته بودیم و دیگه بهمون عادت کرده بودن. میز، اخ، میزای بزرگ و طویل سالن اصلی که روشون مسئله حل میکردیم و حواسمون بود پلاستیکشونو با نوک مداد سوراخ نکنیم.امفی تاتر پیر و صدای خرخر موقع روشن شدن کولر ابیش. طبقه مخفی دوم با سنگ های عجیب و وسایل ازمایش زمین شناسی و شیمی. نه، زنجان واقعا خونه شده بود.

سر کلاس نشستیم، دکتر برزه گر رفته بود تهران، برای همین با ویدو کال درس میداد. سانس اول کلاس با مریم و ریحانه و نرگس تو یه ردیف بودیم. من داشت خابم میگرفت. تقریبا غش کرده بودم. سالن هم شلوغ نبود مثه روزای اول. خیلی چیزا به اخر که میرسه اب میره. مثه جمعیت. به زور کلاس اول رو طاقت اوردم وتمومش کردم. بین کلاسا چایی میخوردیم و حرف میزدیم. تو چه ساعتی میری؟ تو کی میری؟ با کی میری؟ کجا پیاده میشی؟ مسیرت دور نمیشه؟ اخ، دلم برات تنگ میشه ها. پیام بده. اهنگ دنگ محیا حامدی رو گذاشته بودیم و سیگار اتیش میکردیم پشت حیاط. مریم گریش گرفته بود. رفت داخل، نشستم تنها و به بی انتهای گندم های چیده شده نگاه کردم. بعدش پا شدم رفتم داخل و کتابمو اوردم. ار ال استاین کوچیک و سبز رنگم رو گذاشتم رو فرش حاشیه ساختمون و لم دادم. خوندم خوندم و خوندم. بیشتر از کلاس خوش میگذشت. دست اخر پشتم درد گرفت و رفتم داخل. همون لحظه ورود میخواستیم عکس دسته جمعی اخرو بگیریم. عکسه خیلی قشنگ شد. اون پائین میگذارمش( تو پست بعد). زدیم بیرون، ناهار اخر.

مریم و ریحانه بستنی پخش کردن. به مناسبت تولد مریم(ورود97) و قبولی ارشد شریف ریحانه. اختتامیه بود و همه نشستیم. از روش های بهتر شدن میگفتن بچه ها و دکتر علیشاهی از پشت پرده ساخت مدرسه. و اینکه چقدر این دوره برعکس دوره های دیگه همه خیلی طالب تر و پیگیر تر کلاسا بودن و فوق العاده عمل کردن. خوشم اومد، به خاطر عضوی از این جمع بودن. چیزی که روش تاکید میشد مسئله اموزش بود. اینکه ما چقدر بچه هایی داریم سر این میزا که با سطح مختلفی از درک حل مسئله نشستن. فارغ از اینکه چه ورودی ای هستن و کدوم دانشگاه اند. و چطوری میتونیم روش حل مسئله اموزش بدیم. حقیقتا مخالف بودم من با این شیوه، هرچقدر شما به اموزش روش حقیقی حل مسئله نزدیک بشید دایره خلاقیت شعاعش کوچیک تر میشه. گنگی و گیجی و مبهمی بهتر میتونه ادم رو به جواب برسونه تا نشون دادن روش"صحیح" فکر کردن. که خود این جمله مشخص نیست چقدر درسته. همیشه باید یک فاصله ای باشه. بحث دیگه این بود که چقدر بچه ها سریع یارهاشون رو پیدا کردن و گروه ها جدا شد و همه سرشون تو گروه خودشون بود برای حل و این فرصت پخش کردن افکار گرفته شد و اینها. که خب بازم مخالف بودم. پیدا کردن گروهی که بتونی باهاشون مسئله حل کنی و به یه تناسبی از فهم برسید کار سختی بود و چون روزهای مدرسه کم بود طبیعتا به یه روتین نمیرسید و همین که بلاخره تونسته بودیم جمع هامون رو تو زمان کمی پیدا کنیم خودش یک برد عظیم بوده. اینکه بخوایم تصادفی کار کنیم و هر سری یک جمع جدید به یکی برسه لزوما باعث پیشرفت نمیشه. علیشاهی تعریف میکرد که تو سوئد یه نمونه مثل مدرسه مارو زدن، و اونجا هر فردی واقعا هر روز سر یک میزی میشینه که با روز قبل متفاوته. با مکعب روبیک اسمارو میچیننن که مبادا فرد با نفرات قبلی همگروهی شه :دی  و میگفت یه دوست درونگرا داشته که انقدر هر روز باید با ادمای جدید اشنامیشده که وقتی میرسیده خابگاه انرژِیش صفر بوده :دی

 اخر اختتامیه با دخترا عکس شام اخر داوینچی گرفتیم که اونم پائین میزارم ((:  خیلی سر این عکس خندیدیم ولی به حدی خوب شد که اکثر بچه ها گذاشتن پروفایل (((:  من هم همینطور. هم پروفایل و هم پست اینستاگرام. سپس! موقع خداحافظی بود. حلقه زده بودیم دور شهاب، گفتم بیا شیراز بریم بیرون گفت اتفاقا پائیز میام. سجادم گرفته بود بهش که باباعجب تیمی پیداکردی و منم گفتم اره دیگه هرجا بری جا داری رو چشم همه و میخندیدیم.  بعدش از سیاوش و علی هاشمی خدافزی کردیم و متفرق شدیم. سیگار روشن کردم، هایده گذاشتیم و رفتیم خابگاه. همه تند و تند راه میرفتن چون اکثرن همین امروز حرکت داشتن. با علی شیروزی هم خدافظی کردیم، دم در خابگاه خفتش کردم. بچه واقعا گلی بود. علی سالاری هم وسط اختتامیه خدافزی کرد و رفت. سیبیلوی خوش قلب رقاص ((:  با بهاره و مریم راه میومدیم. دپرشن مود منو مریم فعال شد و کلا دیگه لیخ لیخ راه میرفتیم :دی دم خابگا نرگس سوار ماشین شده بود و داشت میرفت که جلوپامون ترمز کرد مامانش. بغل و خداحافظی (:  بعدش زهرا خانلری، بعدش نازیلا و مائده.  تقریبا همه رفته بودن که من رفتم تو اتاق. قرار گذاشتیم با ریحانه و بهاره که شب بریم بیرون. 

مریم هم رفت، وسایلش رو کمکش بردم پائین. بغل عمیق و طولانی.گفت منو یادت نره، گفتم هرگز.

برگشتم داخل. رفتم تو اتاق و درو بستم. یادم نمیاد چیکار کردم، فقط میدونم سریع اون عکس رو پست کردم و جلوی گریمو گرفتم.(پایان قسمت اول اختتامیه زنجان)

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان