«مبادله رویا»

نگاه کن، کوه ها دارند به ما نگاه میکنن. یعنی، تونستیم توجه یک کوه رو جلب کنیم؟نمیدونم، دارن چی میگن بهمون؟ فکر کنم فقط دارن نگاه میکنن تا رد شیم. اره، دره هاشون رو نشون میدن. نکن، یکی دید.نترس.کسی حواسش نیست به بیرون پنجره.به نظرت این یک راز بود؟چیا؟ دره ها. شاید.به نظرم کوه ها نازکند، با صدای ویز ویز یه حشره کوچیک یا دستو پا زدن یه گیاه تازه از خواب میپرن. اره، به نظرم کوه ها همه ی سنگشون بدنه، همه تنشون هوشیاره، همیشه، بیست و چهار ساعت در حال حس کردن رد پا هستن.ولی نه جدی، کوه ها اند معرفتن ها، به هیچ خاری تا اینجا که اومدیم نه نگفتن، پر تا پر.به هیچ غاری هم، سرپناه تو سرپناهه که هست.به هیچ کاری هم، از مورچه تا ادم و ماشینه که از کمرشون میره بالا و میخوره و میپاشه و میخوابه و میشاشه و از زنش بوس میگیره و میاد پایین. به هیچ باری هم. بار؟ اره، یادگاری هارو ببین، با رنگ نوشته جیران و حیران، حمید و مسعود، دانیال و بنفشه، الحمدلله، یا مهدی، امداد۰۹۳۷۴۵۰۴۱۰۵، راس میگی، چه خاطره هایی که اینجا نیست. چه ماجراهایی، چشم انتظاری هایی، هوس هایی، استرس یک دقیقه توجه، یه نگاه عمیق و طولانی، یه ماه روشن بالای سر اکیپ تازه به دوران رسیده ی دختر پسری. چه ماشرومی که نکشیدن، چه گلی که دود نکردن، چه عرقی که نریخته از دست ساقی رو خاک نرم کوه. قلبم تو دهنمه، انگار همه شو من تجربه کردم. انگار تو همش من یه گوشه خزیده بودم و منتظر بودم بقیه بخوابن تا بیای سر بختم. بزنی رو شونم و بگی پاشو زوزه بکشیم حیوون. نشستی نطق چی میکنی برا من. منم پاشم. شلوارمو بکشم بالا. موهامو بدم اونور. تکیه بدم به کوه و بزنم زیر اواز.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان