عصر در کافه ای با چایی ده تومنی

جمع شدیم توی کافه. بارون زیاد بود ولی بند اومده. ایده ای ندارم چی میشه ولی ریخته بودن. الان ماهم میریزیم؟ یعنی زیاد میشیم؟ نمی‌دونم. 

استرس دارم یک ذره. یک پاکت کاوالوی تارا رو تموم کردم. نازنین زد رو کمر احمد. دردش گرفت. چون دیروز رفته بود مالی اباد. داره میگه کونتو بزار تو خونه، اونی که پشت تلفنه گوش نمیده. سعید و زهرا دارن توی هم میلولن. سپیده رسیده ارم، پیش ایدا. بهم پیام داد. گفت منتظریم.

دیشب استاد زبانم بهم پیام داد برای کلاسای ایلتس

 کلاسای درس هم شروع شدن و استارت رویاییش رو زدیم با دوستم

داشتم فکر میکردم دیشب. دیدم تا الان که زندگی کردم، به چیزایی که دوس داشتم رسیدم، همه کاری که دلم میخواسته رو کردم، حتی، برای ایندم هم سال به سال پلن دارم، برای ارشد، برای دکترا، برای کتابی که اخر هفته میخوام بخونم، پول تراپیستی که کنار میزارم، بلیط برگشت به خونه ای که چک میکنم،

هم امید به زندگی دارم، هم امید به جلو رفتن، هم پشتکار برای اینده، خیلیم ناسیونالیست و وطن پرست و ادم دوست و وجدان مدار نیستم.ولی حس میکنم مرد ۳۵ ساله ایم که براش خیلی فرق نداره کجا بمیره. برا همین عصر میرم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان