توهین به شانیت کاغذ حضور و غیاب کلاسی

با نخی که از استینش اویزان بود کلنجار میرفت. اول که نخ را کشید، کمی از دوخت لبه ی لباس باز شد و در کوک های وسطی گیر کرد. محکم تر کشیدن و کنده شدن و مچاله شدن لبه استین.کلافه شد.

روی میز ضرب گرفت. اگر میز چوبی بود صدای بهتری ازش در می امد، اما میز چوبی نبود. پلاستیکی و قرمز رنگ، مثل میزهای ساندویچی های کثیف کف احمد اباد. فقط بزرگتر، و در جای نامرتبط. 

نگاهی به ساعت انداخت، ده و ربع صبح سه شنبه ای بود که گرما از سر و رویش میبارید؟یا ده و ربع سه شنبه ای بود که یه بادی، چیزی هم میومد؟ نمیدانست.ساعت زرد رنگ بود، با عقربه ثانیه شمار کج و کوله. پیش خودش فکر کرد کدوم خری این ساعت  رو ساخته؟ یک ذره تقارن تو هیکل این موجود پیدا نمیکردی. از کی تاحالا ۹،۳،۶،۱۲ نود درجه نبودند؟ چرا فاصله بین ۱ و ۲ از ۱۰ و ۱۱ بیشتر بود؟ چرا روی اعصابم راه میرید انقدر؟ خدا لعنتتون کنه عوضیا.

روی صندلی لم داد و منتظر شد. نه، نمیتوانست ارام بنشیند، از جایش بلند شد و عرض اتاق را طی کرد.صدای همهمه پشت در را میشنید. انجا کسی را نمیشناخت. بقیه حرفی باهم نمیزدند.ازش پرسید  منتظر کی هستی؟ نشنید. یارو داد زد هوی با توام! منتظر کی هستی؟ یک دفعه برگشت و گفت شرمنده، نشنیدم، حواسم نبود، ببخشید، من منتظر  دسسممم هستم. و پوست لبش که پنج دقیقه بود با ان ور میرفت را کند، یارو دوباره پرسید چی گفتی؟ دستتو از دهنت در بیار نمیفهمم چی‌میگی. خون رو از روی لب و لوچه اش کرد توی دهنش و  مکید:  دوستم، دوستم خانم میم. ت.

سه ربع ساعت گذشت و بلاخره در اصلی باز شد. میم.ت مانتوی زردش را پوشیده بود. همدیگر را در اغوش گرفتند. چون باره اولی بود، خودش را به ان راه زد که مثلا نمیداند نباید نزدیکی بدنی داشته باشند.اتاق شلوغ بود، کسی ندید. 

دو قطره اشک از چشمشان امد. میم ت دست دختر را گرفت و گفت به همین زودی همه چیز میخوابه و بیرون میای. توی دانشگاه اعتصابات برگذار شده، کلاس ها رو نمیریم. همه توی حیاط تجمع کردند و اساتید نامه اعتراضی زدند. شورای صنفی پیگیر سفت و سخت شماهاست و توی سلف هر روز بیانیه مطالبه گرا خونده میشه راستی نمیدونی فلانی و فلانی چیکار کردن! اگر بدونی ...

ده دقیقه بعد،وقت ملاقات تموم شد. دم گوشش گفت امیدوار باش. تاکسی در خیابان بوق میزد. میم ت، خودش را توی ماشین انداخت و گفت: ارم.

پرنده در حیاط پر نمیزد.اتوبوس ها به حیات سابقه ی خود برگشته بودند. سیل دانشجو ها را میدیدی که سوار خط بالای تپه میشدند. میم ت دم دانشکده پیاده شد. کلاس ها لب تا لب پر بود  و همه ی سر ها در کتاب. اساتید در اتاق هایشان روی مقاله ها کارمیکردند و تلفن بخش مدام زنگ میخورد و مسئول پاسخگو بود. میم ت، دم در کلاس ایستاد و در زد. استرس گرفته بود که مبادا اجازه ندهند به خاطر سه دقیقه تاخیر وارد شود. که همین هم شد، استاد با سختگیری او را راه داد. تا صندلی خالی پیدا کرد، طول کشید. از او تعهد گرفتند تا دیگر دیر نیاید و او با کلی عذرخواهی بلاخره پذیرفته شد. کسی سر کلاس چیزی نمیگفت. همه به تخته زل زده بودند و یادشان نمی امد در خیابان ها چه چیزی رخ داده بود. انها دوستان در بند خود را فراموش کرده بودند.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان