به انتها رسیدن جانم، ای سیاه سرفهی مسری من، صد شرف دارد به رسیدن تاریخ انقضا. وقتی جوشیدی و قلقل زدی و جرعت کردی که دستت را بکنی درون داغی یک مذاب معطر وسوسه انگیز، با التهاب سر کلاف را پیدا و ماجرا را به هر زوری شده باز کنی، چشم هایت اماده شوند که برق بزنند و دهانت شک نکند که میخواهد این شور را سر بکشد، میفهمی سقوط در یک تاریخ غلط چه ویرانگر است. وقتی دیر میرسی، میفهمی.
به انقضا رسیدن جانم، ای سیاه سرفهی مسری من، صد شرف دارد به رسیدن به انتها. انوقتی که هرجاده ای که سر راهتان است کوتاه است،جوری که تا بیایی مصرع بعد شعرش را بگویی ته خطی، هموار است، جوری که پا در سنگ نمیپیچد تا دستی به شانه اش ببری وقتی می افتد، و اسفالت است، جوری که بویی از باران بلند نمیشود تا باهم تنفس اش کنید، میفهمی که سیری، وقتی غذا هنوز چرب و دلچسب است چه ویرانگر است.وقتی زود میرسی، میفهمی.
پی نوشت :وقتی میگویم نگذار به این فکر کنم که چرا مرا با ملایمت چید اخر مسئله است دیگر جانم. وقتی مرا از داخل باغچه بیشرمانه میکنی و میبری و میکشی و تهش من احمق به این فکر میکنم گه اگر دوستم نداشت، پس چرا دستش موقع لمس ریشه ام به هنگام مرگ، انقدر نرم بود