پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱
شیخ زنگ زد. خونه ی خواهر احمد بودن، برای ناهار. با احمد حرف زدم. میلر محبوب مجهول الهویه ی عزیز من. گفت ریحانه تا لحظه اخر باهم بودیم. دستت رو کشیدم و بلندت کردم، و دوتامونو باهم زدن زمین. خندیدیم.
شیخ خبر ازادی داد. شاد شدم. توی بالکنم و به دود خیره شدم. عجیب و سفیده.