نمیدونم چی بگم. روزهای شدیدا عجیب و پر از فشاری رو میگذرونم. به حدی که مغزم توانایی فکر کردن نداره هیچ، فکری از حوالیشم رد نمیشه. بعد از اون یه هفته عادل اباد و بازداشتی، الانم درگیر تعلیق و خطر بیرون انداختن از خابگام. اصلا هوشیار نیستم. انگار که مغزم صرفا رفع غریزه میکنه و جلو میره.ممنوع الورودی به جای خودش، با توجه به حرفایی که زدن جرئت بیرون رفتن هم ندارم. میترسم.ترسی که علاجی نداره. اما استانه تحملم هنوز سقفشو پر نکرده، که یعنی طاقت تاب اوردن و زنده موندن دارم. شبا خواب بد میبینم. مثه اون مدتی که تب داشتم و هذیون میگفتم.
چیزهای خوبی هم هست برای گفتن. لحظات پر شور. ولی تن و جان ادمی و دلاوری؟با قبول این پیشفرض که انتظار اینو داشته باشی بنشینی تا صبح دولتت بدمد. فرق هست بین قربونی شدن و حروم شدن.قصد، فدایی شدن نیست. مسئله مسئله زندگی کردنه.
در حال حاضر شورای صنفی تو جلسس با مسئولین. این سومین جلسه ایه که اختصاصی برام میزارن. به قول اریا، گرد افرید.