"و افتاب تنها چیزیست که تغیر کرده است"

خودمو جا کردم لای شره ی گرم شوفاژ و هوای سردی که از بین درختا میاد داخل. اسمون یه راه باریکی هم داده به افتاب.این بچه کلاغ هایی که تازه دارن دم در میارن از نوک یه سرو تا بعدی رو یه جوری بال میزنن که دلت میخواد پرنده باشی.ببینی اون لحظه پریدن چه حسیه سقوط چارتا قطره اب چسبیده به پر و پاهات. این گوشه اتاق امن ترین جای دنیاست. انگار تخت و کمد و برگه های امتحانی ای که هنوز نرسیدی تصحیحشون بکنی و این چارتا ته سیگار دم بالکن و کپه اشغالای ولو شده توی نایلون سفید دارن بهت میگن اینجاست که جاته. بتمرگ و بشین و بفرما و اینجاست که جاته.میدون الله و سر فلکه گاز و خیابون ارم و اینجاست که جاته. یه کافه شلوغ و پر رفت و امد که هرازگاهی چند نفر هم جر میکنن توش، تو سینته و هرجا میری از صدقه سرش هول میخوری وسط ماجرا و میگن اینجاست که جاته. تو مسیر خابگا داری برمیگردی و میبینی دخترا میخندن. به خودت میگی به، ببین شور زندگی رو ولک تا انتهای اتوبان پر از بوق و کل و رقص و اواز چشاشون داره برق میزنه. چه لبخند های باکره ای. چه لبخند های ترس ندیده ای اسماعیل به قران قسم که دلم راضی نیست مته ی هول و هراس و دلهره بیفته به جون این سیب قرمز روی لب. اصلا زندگی ادم اگر یه قطار پر از وسایل خرت و پرت باشه و با سرعت 120 کیلومتر بر ثانیه بتازه، وقت نداره گسل که میبینه وایسه که. باید سبک کنه خودشو تا بتونه یه پرش جانانه بزنه. ناچاره خرت و پرتا رو بندازه توی این جر خوردگی های زمین اسماعیل. یهو میبینی نصف خاطره های عاشقی و قهقه هارو ریخته و رفته. یهو میبینی یه بویی میشنوی ولی یادت نمیاد مال کجا بوده اسماعیل تو کدوم گسل انداختیشو خاکش کردی. تهش دیگه وقتی میخوای یکی رو بوس کنی یادت نمیاد پس کلشو میگرفتی یا کمرش. شبا میرم مفتح میشینم، دو ساعت فیکس زل میزنم تو چشای این چراغای سوسو زنک رقاصه. میگم این مطربای توی پلی لیستم بخونن تا سرحال شم.میگم داریوش و ابی و گوگوش پاشن برقصن تا سر حال شم. میگم امینم از کف دیترویت و عبدالحلیم از ناف قاهره بیان.میگم همایون بره باباشو بیاره یه راست بره سر اصل مطلب تا سر حال شم.وقتی نمیشم، وقتی نمیاد، یه ستاره دیگه ته ته ته  بصل النخائم خاموش میشه. بلند میشم، این خاکارو میتکونم و مورچه هارو با نهایت احترام فوت میکنم از روی دست و پام. چارتا فوش نثار دشمنام میکنم و روی اولین صندلی خط ابی چمران میشینم. تو مسیر برگشت، به این فکر میکنم که اگر بوکوفسکی جای من بود چیکار میکرد.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان