اتوبوس نیمه شب

دیشب بلاخره بعد از مدت ها اروم شدم. خیلی اتفاقی بود، یعنی تو فکر میکنی همیشه یه برنامه ای باید بچینی تا ارامش اونجا بیاد سراغت ولی اینمدلی نیست. غافلگیرت میکنه. یهویی سر و کلش پیدا میشه. وقتی میاد زور نزن نگهش داری. هی بهش فکر نکن که عه چقدر ارومم، هی سعی نکن فضا بسازی برای اینکه دو دیقه ببشتر پیشت بمونه. نه، همونجوری که داری هر روز راه میری از خابگا۱۱ به خابگا۸، همون مدلی قدماتو بزار و فکرتو سامون بده. اصرار کنی قهرش میاد. وقتی داشتیم سوار اتوبوس دسغیب میشدیم دیدمش. تو لبخند راننده. تو سرعتی که تو پیچا داشتیم. تو باد خنک اواخر ابان. تو بوی طالبی. تو اهنگ famuse blue raincoat لئونارد کوهن، اونجا که میدونه، و میفهمه، صادقانه و بدون نفرت میشه دلتنگ یک نفر که از پشت بهت خنجر زده بشی و کار شاقی نکردی و عجیب نیست. زجر عمیقی میکشه وقتی دوست صمیمیش زنش رو اغوا میکنه و میبره، ولی با خودش کنار میاد و میگه ممنون که نگرانی ها و مشکلات رو از توی چشمای لیلی جین پاک کردی. هر دوشون رو دوست داره و این حماقت نیست. صرفا، انسان بودن این شکلیه.به طریقی.

وقتی داشتم پیش خودم فکر میکردم هیچی به ارامش و لبخند نمی ارزه، انگار دوباره یک کلیشه ای رو شده باشم، خودمو سرزنش کردم.ولی به ثانیه نکشیده فهمیدم ارزشش به اینه که بارها و بارها تجربش کنی و هر بار برات تازگی داشته باشه. انگار که این زندگی، یه جاهاییش، دست از جالب بودن بر نمیداره.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان