ته این فصل خیلی قشنگ بود. جذب گرمای حریصانه شاخه ها از این افتاب به شب نشسته ی پاره وقت، هنوزم بعضی درختارو سبز نگه داشته.
سه لایه لباسی که واجبه تو شیراز بپوشی تو ابادان جواب نمیده، زیادیه. میخواد بارون بباره. شانس منه که دقیقا همین دوروزی که اومدم، باید شرجی بخوره به پستم.
کارام خیلی زیاده و عقبم. نمیدونم برسم تموم کنم یا نه. پایان ترم از رگ گردن نزدیک تر شده. خیلی جالبه، انقدر ادم درگیر میانترما و اینها میشه که فراموش میکنه زمان داره میگذره. بعد تو استراحت بعد میانترم غلت میزنه و دیگه نمیتونه تنگ کنه.
امروز روز بیست و شیشم نوشابه نخوردنه، و روز چهارم پنجم کم کردن سیگار. چون یه دلیل برای زندگی پیدا کردم. نمیدونم چقدر دووم بیاره داخلم، ولی فعلا هستش و خپشحالم ازش. قبلا هم بوده. فقط با یه رنگ دیگه تکرار شده.
امیدوارم براهنی راست بگه: که افتاب روزی، که افتاب روزی، که افتاب روزی...
طولانی ترین شب سالتون به خوشی.