رد پای یک حضور توخالی

عصر شده. توی اتاق تنها نشستم و سعی میکنم به هرچیزی که بیشتر گرمم میکنه نزدیک شم. وسط این نشستن های پای شوفاژ، جمع و جور میکنم. چندتا جوراب اینجا، چهارتا مقنعه اونور، یه سری لباس روی تختای خالی و ظرفای تازه شسته شده. به همچین واگرایی زنده ای که هر روز حجمش بیشتر میشه حسادت میکنم. ذهنم رو مقایسه میکنم با پخشندگی اشیا و لوازم و ارزو میکنم کاشکی وقتی راه میرم و کاری برای انجام ندارم، انقدر توش ساکت و مرده نباشه. یه خورده رویایی، شوقی، ترسی، استرسی، چیزی ترشح شه حداقل، که احساس کنم هنوز جون دارم. جدید‌ن‌ها وقتی راجع به کسی خیالبافی میکنم سریع میزنم زیر میز بازی. حتی اجازه عبور چارتا تصویر محبت امیز رو نمیدم، مبادا چیزی نباشه و من فکر اضافه کرده باشم. یا مثلا، میترسم اگر به بالا ذفتن از پله های تنها قصر باقی مونده اولینو فکر کنم و دلم بخواد توی پورتورینو زیر افتاب باشم، هرگز اتفاق نیفتن. من همیشه با امید داشتن مخالف بودم. در مذمت امید بارها برای خودم نوشتم. امید ادم رو از واقع بینی دور میکنه. ولی حس میکنم واقع بینی شده پیمانکار ساخت عظیم ترین چاله جهان و هرچی رنگ قشنگه رو پرت میکنه ته ته چاه، یه جوری که صدای شپرق اب رو بعد از برخورد نمیشنوی. انگار هزارسال طول میکشه تا به ابدیت بپیونده، و تو این هزار سال، تو توی ذهنت هم یه چیزی رو داری، و هم نداری و این گربه شرودینگر امونت رو میبره و گریت میندازه. یک جای کار میلنگه. و این درحالیه که من حتی حوصله نگاه کردن به واقعیت رو هم ندارم. چه برسه گیر کنم توی تله رویا یا واقع بینی. یه گوشه، ته هیپوتالاموسی، چیزی، اینا دارن باهم میجنگن. فارغ از اینکه صاحاب کار رفته تو حیاط نشسته و سرشو انداخته پایین و با چمنای سبز افتاب خورده ور می‌ره.

زندگی این نیست که کشفش کنی، اینه که دگرگونش کنی. این رو احمد محمود وقتی رو صندلی لم داده بود گفت. با عینک مربعی و لباس سفید. کمد چوبی پشت سرش از این قفل های قدیمی داشت که دورش مثل چشم ادمی که چند وقته خوب نخوابیده، گود رفته. به چه هدفی دگرگونش کنیم زندگی رو. بعضی مواقع میگم خب چون ما داریم توش زندگی میکنیم. ادم درسته خونش اجاره ایه ولی دست خودشه.این حرفی بود که هر سال بعد اسباب‌کشی زده میشد تا مردا برن رنگ روغن و تینر بخرن برای دیوارا. دیوارای جدید، صاحبخونه های جدید، محله های جدید. این نقل مکان خودش همیشه یک‌ جرقه مناسب و شروع جدیدی بود. مثل همه دست اورد های زندگی دو رو داشت: زمان اغاز دگرگون شدن، یا تکرار اعصاب خورد کن و توی ذوق زن نداشتن یه سقف پایدار و مطمن. من فکر نمیکنم هر زنده موندنی خوب باشه. شاید زنده بمونی اما بدبخت بشی.این دیالوگ فیلم عصر یخبندانه که کامل ندیدمش. جا داره نقل قول ناقصی از اوریانافلاچی هم بگم که مربوطه. میگفت به دنیا اومدن صد شرف داره به به دنیا نیومدن. یه همچین چیزی. همیشه با این جمله ها مشکل داشتم چون اونها که اون ساید قضیه رو ندیدن. اونها نبودن رو تجربه نکردن. هیچکدوممون نکردیم. ما فقط بودیم، کم و زیاد و بی جا و بدجا، بودیم فقط. نمیدونم چرا انسان از نیستی فراریه. حاضره باشه، حتی روی کره زمین. حاضره باشه، حتی توی بهشت فرضی.اون روز یکی از استادامون می‌گفت خیالپردازی کارکرد بقا داره. اگر یک second thought ای هر بار که داری یک خبری رو صاف و پوست کنده میخونی، توی ذهنت ساخته میشه، کارکردش بقاعه. اگر فکر میکنی بهشتی هست، کارکردش بقاعه و اگر فکر میکنی خش خش برگای زمین زیر سر مار یا باده، کارکردش بقاعه. این بودن، انگار که تنها رسالت آدمیزاد توی میلیون ها سال زاد و ولد و بچه اندازیه. ولی جای شکرش باقیه که اینها صرفا تمایلات هستن، تمایلات قابل سرکوب و چشم پوشی و نادیده گرفتنند.و انتخاب نهایی با خود ادمه.

آفتاب اومده پایین. به این فکر میکنم که اگر فکر کردن و رویاپردازی راجع به اینده برام قفل شده، میتونم لااقل راجع به گذشته فکر کنم. مثلا فرض کنم سال ۱۸۹۰ هستم، توی انگلیس و یک بهار جانانه پر از شکوفه رو از سر میگذرونیم. توی مجلس چای دخترخاله ملکه نشستم و زن زیبا و صمیمی ایه. احساس معذب بودن نمیکنم  اون گرم کردن مجلس رو خوب بلده و همه مهمون ها باهم در گپ و گفتند. یک لباس زرد زیبا با یک کلاه کرمی رنگ روی سرشه و گردبند مروارید درشت سفید ساده به گردنش میاد. دنبال بچه ها میدوه و باهاشون بازی میکنه و پشت درختا قایم میشه. من هم نشستم و با تحسین بهش نگاه میکنم و به بچه ها اشاره میدم که کجا برن و غافلگیرش کنن.هرکسی توی سودای خودشه. خزانه داری مملکت، اسب های عربی تازه رسیده توی بندر، صلح پرتغال و هلند و این چیزها. از مصاحبت های خوب جلوگیری نمیکنم، اما هدفم نیست.  چایی بوی خوبی داره، لیوان های کوتاه چینی با نقش های ساده. دسته های کوتاهی دارن و انگشت ادم اذیت نمیشه. اینها به کنار، مهم ترین عنصر مهمونی کیک پای سیب خونگی دختر خاله ملکه انگلیسه. با دارچین زیاد و مزه شیرین سیب خوابیده توی شکر. گردو ها نرم شدن. خمیر طلایی و خیره کنندست. خدای من، حاضرم همه چبز رو برای داشتن یک تیکه بیشتر فدا کنم. حاضرم یک لشکر چریک مسلح بفرستم کاخ ناتینگهام رو تصرف کنند و ملکه رو گروگان بگیرن تا دختر خاله زیبا و عزیزش هر شب در غم نبودش پای سیب درست کنه.چون خاله دوست داره. حاضرم پای دزدان دریایی کارائیب رو باز کنم به لندن و اجازه بدم هرکسی رو که سد راه رسیدن دختر خاله ملکه انگلیس به عشق سابقشه رو بکشن. دو پرنده عاسق بهم می‌رسند و برای پذیرایی، توی مهمونی پای سیب درست میکنه. پای سیب. پای سیب. پای سیب. تنها دلیلی که الان اینجام. تنها دلیلی که میخوام براش زنده باشم و بمونم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان