یک اپسیلون بالاتر از پتانسیل

بعداز ظهر توی بار ،نبش کوچه نلسون ماندلا منتظر اخرین شات اسکاچ، زل زدم به قیافه کشیش که دارد عشای ربانی سه چهارتا فاحشه را انجام میدهد و سیس مسیح برداشته است. یکی میزند روی شونه ام.همین که برمیگردم میبینم یک نه میلیمتری با صدا خفه کن زیر بغلم چپیده. اروم از جام بلند میشم و دوست تازه شناخته ام را بغل میکنم، یک ده هزارتومانی میندازم روی پیشخان و یواش یواش سر خر را به سمت در کج میکنم.بیرون که میرسیم، طرف اسلحه را برمیدارد و می ایستد روبرویم. میگویم ببین مرد، دو شب بهم مهلت بده تا پولت رو جور کنم. کارو بار خوابیده.دونالد ترامپ با لحن تحقیر امیزی می‌گوید نه، تا فردا اگر تحویل ندادی پوستت را میکنم. میگویم بچه کوچک دارم و نصف روزها خادم مسجد هستم، ادم خوبیم، نمیخواهم کسی را دور بزنم اما او بیخیال نمیشود. دست اخر، یقه اش را میگیرم که مجددا یاد اوری میکند تیکه بزرگه من گوشم است. هلم میدهد عقب. نگاهم میکند، و میزنیم زیر خنده. در اغوشش میگیرم.با قیافه متعجب بهم میگوید تو مریضی، اخه کدوم ادمی به یکی پول میده تا نقش قاتلش رو بازی کنه؟میخندم. پنجاه تومن میزارم توی جیبش.میرود.راهم را کج میکنم سمت کوچه. رویای دیگری در کمینه.
+++++
طبیعتا، الان باید ساکن یک شهر ساحلی برزیل باشم. تو یه خونه دو طبقه، ۱۷ سالمه. ظهر گرماست.کارلوس مهلت تحویل کاردستیت تا فرداست. بیا تا درستش کنیم. مامان میدونستی معلمش از کلاس انداختش بیرون چون کاراشو تحویل نداده بود؟
کارلوس هیچی نمیگه. بهم بدهکاره.میریم توی اتاق. تند تند رژ لب میزنم و با انگشتم هرجا از خط زدم بیرونو پاک میکنم. صندلامو میپوشم.سنجاقمو از سوتینم در میارم و خم میشم تا سوراخ قفل رو ببینم. یکم اینور اونورش که میکنم باز میشه. حواست باشه. اگر کسی اومد خودت یه چیزی سر هم کن.
از پله های اضطراری میرم پایین. توی کوچه بچه هارو میبینم. سه نفری ترک موتور میشینیم، بقیه با دوچرخه میان. میرسیم لب ساحل. هرکی زودتر به اب برسه برده. من حوصله اینکارارو ندارم. میشینم رو شن گرم. سیگارمو روشن میکنم. افتاب میزنه تو چشمم.خیلی گرمه.
++++
در انسوی کوآنت:
فقط وقتی حشیش میکشم میتوانم پرونده را حل کنم. مدتی هم هست که متوقف شدم، چون بدن به استعمالش عادت کرده. خو گرفته. این میل به تغیرنیافتگی حتی به گه ترین چیزها هم گرایش دارد. فرقی نمیکند. روی خروس جدید شرط بستم.

هر وقت که پای حریف زخمی بشود میتوانم روی نقشه شهر به سمت غرب بروم. و احتمال اینکه مجرم آنجا باشد بیشتر است. وجدانم می‌گوید خرافاتی شدم. کس و شعر می‌گوید. این دنیا دنیای احتمالات است، و زخمی شدن پای پرنده هم یک احتمال. من کاری نمیکنم، فقط اینها را یک کاسه میکنم و میرم پی کارم. به کسی برمیخورد؟ به کسی اسیب میرسانم؟ حتی پول دولت را هم به اندازه کافی نخورده ام. وقتی وجدانم یقه ام را می‌گیرد از این ادم های جاکش چه توقعی میرود؟ خودم ب خودم رحم نمیکند. مسخره میشوم. یک بار اشتباهی به ماشین خودم هفت گلوله شلیک کردم. میدانی، یک جای ماشین هست، مرز کاپوت جلو و سپر که یک فاصله یکی دو اینچی دارد. توی تلوزیون دیده بودم که چطور جوشکاری میکنند. با یک سیخ جوش هر درزی را میشود گرفت.گرما دو لبه را به هم می رساند و قفل میکند. من هم فکر کردم ده گلوله جفت هم یک مسیر تشکیل میدهند. که شلیک کردن بی وقفه انها میتواند نقش سیخ را بازی کند. فاصله بین کاپوت و سپر همیشه روی اعصابم بود. شب ها، خواب میدیدم چطور نخ های لباسم را میکنم و خیالم راحت میشود. تکه کاغذ را به شکل منتظمی در می اورم و خیالم راحت میشود. خط خطی های روی کتاب را مرتب میکنم و خیالم راحت میشود. فاصله بین کاپوت و سپر هم عذاب مضاعفی بود که حل نمیشد. گلوله دوای آن بود. از خواب بیدار شدم. عینکم را پیدا کردم و اسلحه را از کشوی میز در اوردم. همسایه هایم هنوز بیدارند؟ چقدر حرف میزنند. باید بروم یه جای دیگر. دیوار ها از کاغذند پدرسوخته ها. از این خانه خستم شده. سوار ماشین میشوم. تپه ی دور افتاده ای پشت ایستگاه برق هست. همینجا پارک میکنم. اسلحه را در می اورم. روی کاپوت میشینم اول، اما جایم درست نیست. روی سقف میخابم به سمت پایین، نشونه گیری درستی از اب در نمی اید.میخواهم بروم زیر ماشین. میترسم تیر کمونه کند. نمیروم. خسته شدم. سیگار روشن میکنم و تکیه میدهم. خشک شده یکم. سینه ام را میسوزاند. میگویم؟ گور پدر ماشین و هفت جد اباد این دنیا. من چه کار دارم برای کردن؟ نصف بیشتر عمرم هم که گذشته. تاریخ خواندن در دانشگاه چه اشتباهی بود که کردم؟تف توی قبر موسیلینی. حتی مثل انسانی در قرن ۲۱ ام، کوله بار گناهم هم پر نیست. خدا هم که دوستم نداشته هیچوقت. نمیدانم به بهشت میروم یا جهنم. برای هردو زیادی دستو بالم خالی است. خاک بر سر این زندگی. بزار همینجوری شلیک کنم. هفت گلوله. هفت نفر که دوستشان داشتم چطور است؟ موافقم.
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
تمام شد. کاش ابجو داشتم
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان