یادم نمیاد کجا بودیم و داشتیم برمیگشتیم که به خاطره گفتم بزار همه ی حس های بد و خوبت، همه ی اضطراب ها و لطیفیاتی که در خودت احساس میکنی ازت عبور کنه. مثل یه مشت نور، یه مشت پرتوی لیزر هلیوم نئون ازمایشگاه اپتیک.
امروزم که باز نشسته بودیم، یادم به یه تکستی که قبلا خونده بودم افتاد و معنی فهمیدم دلم نمیخواد ادم سه ثانیه بعدم حمال سه ثانیه قبلم باشه. دلم نمیاد.روش غیرت دارم. نگرانشم. حمایتش میکنم. مراقبشم. و همه اینها چیزی به جز درک هوشاری در لحظه رو نمیطلبه.
حس های بدم رو دوست دارم. احساس میکنم حس های بدم هم چاره ای به جز اینکه بیان و در من جاری بشن و فضای اطرافم رو پر کنن ندارن. حس های بدم بچه های کوچیکی هستند که از صبح تا شب با فکر به گذشته و اینده نامعلوم و تغیر یافته مداوم در حال بیگاری کشیدنند. حس های بد واقعا هشدارند. یک هجوم غیر منتظره از چیزی که انتظارت رو میکشه و قسمتیش حاصله از کارهای خودته.
هیچ چیزی تصادفی نیست. به عنوان یک ادمی که داره فیزیک میخونه دلم میخواد این رو باور کنم تا بلاخره یک روزی یک جایی یک دانشمندی پیدا شه و بگه چرا یک سیستم سه ذره ای با انرژی -u به خودش اجازه میده سه حالت متفاوت اسپینی اختیار کنه و چرا احتمال رخداد رو طبق اصل ترمودینامیک و مکانیک اماری یکسان میدونه. چون باور دارم جهان باید منطقی ترین چیز ممکن باشه و قطعا، به سمتی پیش خواهیم رفت که این معماها حل میشند. حتی اگر طبیعت در آن واحد در حال تغیر تمام اصول باشه ولی چون سرعت ما برای پردازش به قدرت اون نیست، این رو نفهمیم.پشت هرچیزی دلیلی هست.