بازی زندگی و پنج داستان دیگر

طبقه بالایی کافه fered نشسته بودیم و دعوا میکردیم.

گوشیش رو خیلی اروم زد روی میز تا جای دستش باز بشه و بگه : فکر کردی فقط خودت اذیت هستی؟ من هم فلان و فلان و فلان،

و داشتم نگاهش میکردم که چطور با دقت ناراحتی هاش رو می‌گفت و سعی میکرد منطقی باشه و از رخداد هرگونه خطای شناختی جلوگیری کنه. لذت میبردم.

من هم دستام رو بردم بالا و شروع کردم با دست دعوا کردن، که فلان کارت و فلان کارت و فلان کارت رو مشکل دارم و فلان،

بعد، همینطور که میگفت وقتی با دست با من صحبت میکنی عصبی میشم و منم میگفتم همین که هست، گفت پس چشمام رو میبندم که نبینم، سیگار رو دادم به اون دستم و گفتم بیا بیا نگام کن دیگه با دست باهات حرف نمیزنم و چشماشو ب زور باز کرد و تا دیدم داره میبینه، خیلی ریز با اون دستم انگشتام رو تکون میدادم و وقتی مچم رو گرفت زدم زیر خنده.

اومد ازم گلایه کنه زدم زیر داد و بیداد و گفتم نه نمیتونم تحمل کنم ازم ایراد بگیری تورو خدا نکن و اروم سرزنشم کن و‌ گفت باشه باشه و گفت و گفت و منم همینجوری که میشنیدم نق و ناله میکردم که وای حالا چیکار کنم انقدر اشتباه پشت اشتباه بار اوردم؟ و اونم همزمان که به غر های من گوش میداد با دنده چهار فوران میکرد.

برای یک لحظه نگاهش کردم، و دیدم همینجوری فکش داره میجنبه و چشماش داره اتیش میگیره و ابروهاش رو داده بالا و دوتا نبات رو حل کرده توی چاییش و مثه گربه ناز نازوی کوچولو که قهره میخواد نبات منم برداره، دستش رو گرفتم و گفتم عزیزم واقعا دوستت دارم.

قیافش رو‌ کج کرد و‌گفت معلومه! این منم! 

زدم زیر خنده، و‌گفتم افرین، عاشق اینم که این رو بگم و تو هی بگی اره! معلومه که باید دوستم داشته باشی! این منم! و احساس قدرت بهت دست بده.

نباتم رو بهش دادم. تو کل خیابون داشت نبات میخورد. اگر جلوش رو نمیگرفتم میخواست کیک یه بچه ای رو برداره و فرار کنه.

و وقتی نبات میخوره واقعا زیبا تر از همیشست. براش این سری یه بسته نبات زعفرونی میخرم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان