موج

زیر پل فهلیون، سمت نور اباد، یه مشت اب و یه مشت جوشش و یه مشت سنگ و یه مشت مورچه و یه مشت چمن و یه مشت دل خجسته جمع شدند.

مشستم، سنگ کوچیکی رو توی اب پیدا کردم که منو یاد تو میندازه. یک ذره خاکستری شده، بقیش رنگ اسمون شبه.

افتاب داره غروب میکنه، صدای یک قل دو قل بازی کردن علی و تارا و خاطره میاد. سنگا به هم برخورد میکنن و جرینگ صدا میدن.

پرنده ها رد میشن از روی سبزه های اون سمت رودخونه. شکم عرق خوری علی رو مسخره میکنیم. گرد شده. انگار چارساله حاملس.

باد میوزه.جیرجیرکا صدا میدن. من به یاد توام. سنگو گرفتم توی دستم و منتظرم دوشنبه برم بدمش اقای صادقی تا برام گردنبندش کنه.

من به یاد توام، و شخصا دلم برات تنگ میشه.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان