تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

موج

زیر پل فهلیون، سمت نور اباد، یه مشت اب و یه مشت جوشش و یه مشت سنگ و یه مشت مورچه و یه مشت چمن و یه مشت دل خجسته جمع شدند.

مشستم، سنگ کوچیکی رو توی اب پیدا کردم که منو یاد تو میندازه. یک ذره خاکستری شده، بقیش رنگ اسمون شبه.

افتاب داره غروب میکنه، صدای یک قل دو قل بازی کردن علی و تارا و خاطره میاد. سنگا به هم برخورد میکنن و جرینگ صدا میدن.

پرنده ها رد میشن از روی سبزه های اون سمت رودخونه. شکم عرق خوری علی رو مسخره میکنیم. گرد شده. انگار چارساله حاملس.

باد میوزه.جیرجیرکا صدا میدن. من به یاد توام. سنگو گرفتم توی دستم و منتظرم دوشنبه برم بدمش اقای صادقی تا برام گردنبندش کنه.

من به یاد توام، و شخصا دلم برات تنگ میشه.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان