با بک گراندی از پیانو

دارو هام رو شروع کردم. جدال سخت و طاقت فرسایی بود. با گریه، با بغض، با ناراحتی، با نا امیدی شروع کردم. اگر ادامه میدم فقط به خاطر اینه که یک کورسوی امید لاغر مردنی ای نشسته روی اخرین تخته به جا مونده از کشتی به گل نشسته ارزو ها.

فکر نمیکنم دیگه بتونم به زندگی قبلی برگردم که عا باریکلا تو دیگه تهشی و هیچی تورو نمیکشه بلکه قوی ترت می‌کنه. نه. ساکت تر شدم. حالت صورتم موقع حرف زدن عوض شده. 

یک سری درد جدید تجربه کردم، مثه پنیک اتک و درد دست چپ و قلب. این دردا شبیه هیچ درد دیگه ای نیستن. مثه یه غذایی که نمیدونی مزه چی میده، فقط ترکیبی از چبزهای مختلفه. مثل یک موقعیتی که قبلا توش نبودی، فقط با استفاده از داده های قبلیت میتونی توصیفش کنی. میری یه کافه جدید و وقتی به دوستت زنگ میزنی که بگی کجایی، میگی یادته یه روز رفتیم ارم اون کافه کوچه ۳ اش یه پنکه بزرگ داشتن تو حیاط؟ اینجا هم همینطوره. یا مثلا اهنگایی که کافه سروناز میزاره هستا، اینجا هم همینطوره. بعد تلفن رو قطع میکنی، و میبینی نه، باز هم کم گفتی.

نمیدونم اصلا امیدی هست بهم یا نه. تاجایی که خوندم کسایی که این بیماری روان رو داشتن درمانش مادام العمر بوده ‌ ینی تا آخر عمر باید هی قرص بخورم. دوسال پیش تراپیست این رو تشخیص داد و من سعی کردم با خوددرمانی درستش کنم.کلی کتاب و مقاله خوندم. کلی چیز نوشتم و تحلیل کردم. حتی بعدش رفتم پیش یه روانپزشک البته برای مشکلات دیگه ای. و این مشکل رو که فکر میکردم حل شده بعد از تجربه کردن بیش از ده تا موقعیت شدیدا استرس زا در هشت نه ماه گذشته، به صورت پیشرفته بهم نشون داد که نه هنوز هستش و تازه عود کرده و باید به داد خودم برسم.

خلاصه، نمی‌دونم اصلا اینده ای دارم یا نه. فقط برای اینکه بدتر نشم لایف استایلم رو باید عوض کنم، و یک محیط اروم ایجاد کنم، و از یه روتین مناسب پیروی کنم تا دوز ابتدایی دارو ها تموم شه.

به هرحال، زندگی جالبه.هنوزم تنها چیزی که بهم لذت میده فیزیکه.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان