42ع958|22

توی اتوبوسم.

دارم میرم کرج، یه دوره نوروساینس توی تهران برگذار میشه که خیلی به موشوع پروژم نزدیکه. همچنین، دلم برای پارمیس خیلی تنگ شده بود. حقیقتا تو این اوضاع اشفته اون کسیه که میتونم باهاش خودم رو جمع و جور کنم. همیشه اینجور بوده. حرف زدن باهاش با وجود اینکه ادم قضاوتی ای هست، گزینه های پرت و چرت و پرت مغزم رو دسته بندی میکنه. مسیر زندگی برای اون خیلی مستقیمه. چیزی که همیشه مشکل داشتم توش.

خجالت میکشیدم برم ته اتوبوس اب بردارم، بعد انگار که زندگی یه چیزیه که قبلا اتفاق افتاده، و فقط الان داری از داخلش عبور میکنی شدم، ینی انگار، هیچی نمیتونه اسیب برسونه. هرچی شده، شده، هرچی نشده، نباید میشده. یا، نشده به هر دلیلی. تموم شد و رفت.شد شدن شد نشد

رفتم دوتا اب برداشتم. یکیش یخ زده، منتظرم زودتر اب شه بخورمش. قرصا برام مرض استسقا اوردن. 

ترم پر فراز و نشیبی بود از نظر درسی عاطفی خانوادگی و رفاقتی. از نظر روانی و جسمانی. عملا یک پسرفت واضح بود. ولی، این سه ماه اندازه سه سال گذشت.ارزشش رو داشت؟ بزارید بعدا به این سوال جواب بدم.

یکی از دوستام رفت سر کار، یکیشون مهاجرت کرد امریکا، یکیشون درسش تموم شد، یکیشون رفت پیش تراپیست، یکیشون سبک زندگیش رو تغیر داد، یکیشون با معضل کودکیش رودر رو شد، یکیشون داره مجدد کنکور میده، یکیشون از یه شکست عشقی جون سالم ب در برد و داره مستقلانه به چیزایی که میخواد میرسه، یکیشون ضربه خورد و باعث پیشرفتش شد، منم نشستم توی اتوبوس و به کوه ها نگاه میکنم و تابلوی پنجاه و پنج درجه شرقی به سمت اصفهان روبرومه. 

خوشاینده؟ بله. هست. سر و سامون گرفتن همیشه خوشاینده. البته به همین سادگی ای که مینویسیمش نیست، هرکدوم مشکلاتی دارن در این مسیر که دیر یا زود حل میشه، یا به مشکل دیگه ای تبدیل میشه.

به هر حال، نمیدونم چی شده، کجام، چه اتفاقی میخواد بیفته، و همین خوبه. 

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان