چهارشنبه ۱۴ تیر ۰۲
دارم به گفتگوی فاطمه و شوهرش گوش میدم. چایی میخوریم، راجع به کندوان و اش دوغ حرف میزنیم. گفته بودم دلم میخواد برم ماسوله. فاطمه هم همینطور بود.
توی متروی کرج تهران رسید خبر رسید از زنجان. قبول شدم توی مدرسه تابستانی فیزیک. دما اونجا نوزده درجست. لباس گرم نیوردم.
تهران بزرگه، تهران از خودبیگانگی خالصه، تهران تجلی جاه طلبی و موفقیته، تهران هیولای زمین خواره، تهران بدبختی و کثافته، تهران زیبایی و شان و غروره، تهران جمع نقیضینه.
زندگی جالبه نه؟