سه شنبه ۳ مرداد ۰۲
تو فکر میکنی که مستثنا هستی و لاکن نه. حتی خورشید هم ساعت ها خیره میماند به دریا تا بلاخره زیر وسعت کبودش به خواب برود. تو فکر میکنی نشدن، یک مسئله لاینحل است. تو گل میمالی به نقطه اغازین ماجرا و همه چیز را میخواهی بار بعد، درست شروع کنی.از دست خواهی داد. از دست خواهی رفت. مثل یک برگ که می افتد از درخت گل کاغذی صورتی حیاط. مثل برنجی که ده دقیقه تا دم امدن فاصله دارد اما صبر نمیکنی دانه هایش قد بکشند.
من با این روزگار سر درگم چه کنم که راه رفتن مورچه ای روی زمین، بحران روانی ام تلقی میشود؟