پنیک های متوالی

دیشب سناریوی یک مرگ نامتوقع داشت برام رخ میداد. یک مرگ غیر شاعرانه در گوشه ای از هتل های شهری که در ان گاهی زیست می‌گذرونم.از خوابیدن میترسیدم. منی که اکثر ساعات روز خواب رو به بیداری ترجیح میدم. وصیت نامه ای نوشتم که با اون شناخته بشم. توصیف گر اریحای بعد از مرگ اینچنین باشد و فلان باشد و این حرف ها.

ادامه خواهد داشت. ولی تا کجا نمیدونم.امیدوارم مرگ به پدیده عادی ای تبدیل بشه برام. بزرگترین ترس بشر.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان