تازه فهمیدم.
قبلا هم برام واضح و مشهود بود که حضور تصادفی انسان ها با بک گراند تقریبا مشابه در زندگی من زیاده، ولی یک چیزی رو نفهمیده بودم: تاثیر پذیرم.
قبلا( منظورم کمتر از شیش ماه گذشته) که توهم قوی بودن داشتم و فکر میکردم انسانی هستم با سوپر پاور های بینهایت، زمانی که فکر میکردم هیچ چیزی من رو تکون نمیده و سنگ ساکن و خارای قوی بودن روی سینه منه، تموم شد.بلاخره کمکم شمشیر مرلین از توش در اومد و اون سنگ، ترک برداشت.
متوجه نبودم چقدر از انسان ها تاثیر پذیرم. امروز فهمیدم که اتفاقا انسانی هستم که هر چیزی مثل شنیدن سرنوشت ادمایی که نقش چندانی تو زندگیم ندارن هم به حد زیادی ناراحتم میکنه جوری که نمیتونم ی سری کارامو دیگه انجام بدم. هر انسانی که وارد زندگیم میکنم دقیقا همین پروسه براش تکرار میشه. به محضی که فرد مشکلاتش رو بیان میکنه حس میکنم رییس بزرگترین انجمن کمک رسانی دنیا هستم و با ردای یونانیم نشستم وسط باغ ارسطو و بهترین نویسنده جهان در کنارم داره گزارش حال فرد مشکل دار رو مینویسه و منم دارم سریعا به سزار زنگ میزنم تا بجنبه مشکلش رو حل کنیم.
ب خودم میگم زن، مگه تو عیسی مسیحی، مگه تو کشتی نوح داری؟ مگه تو عسای موسی توی دستته که میخوای نجات دهنده باشی؟ حتی خدا هم گاهی به تو پشت میکنه. کجای کاری اخه؟
امروز یکی برام داستان زندگیش رو تعریف کرد و تا همین الان بی حوصله هستم. به مقدار زیادی. جوری که نرسیدم برم سر کارهام و افتادم یک گوشه.
اما این روند درست نیست. من ترجیح میدم بتونم این مشکل رو حل کنم. باید مرزهارو بهتر بشناسم. اه، من همیشه توی تعین مقادیر مرزی مشکل داشتم.