هزاران ساعت دور تر، در کنج خاطره ای مبهم در حال فراموشی هستی. من پا میزنم و عجله میکنم تا زودتر به محوی ماجرا غلظت بیشتری ببخشم تا مگر دقیقه ای بعد از پاک شدنت ارامش بگیرم. یاد فروردین تا اردیبهشت که می افتم انگار کسی من را با سر در مرداب غرق میکند و اجازه نمیدهد بالا بیایم و نفس بکشم.بعد در حالی که دارم به چیزهای بیهوده فکر میکنم تا زمان خفگی زودتر سپری شود، تو را میبینم. به وضوح مشخص است که چقدر ناراحتم از اینکه خال کنار لبت را دیر کشف کردم.حیف شد، میتوانستم بیشتر به ان بوسه بزنم وقتی مزه زرالوی شاداب باغ های حوالی اصفهان را میدهی. تو جوان ترین و وسوسه انگیز ترین عنصر جهان من بودی و هرچقدر که از سن تو در خاطرم میگذرد، سرزنده تر و قبراق تر میشوی. بعضی شب ها در کالبد کودکی روی سینه ام مینشینی و من به دستان تو، به این نهال تازه سر از خاک براورده بوسه میزنم و خاک زیر پایت را گود تر میکنم تا ریشه ات بیشتر در عمق من فرو برود.اصلا قابل چشم پوشی نیست که نشسته باشم گوشه ای و با لبخند دود سیگاری که از هر طرف می اید را پس بزنم و حال خوش را به یک دقیقه اضطراب عاشقانه ای که تو میفرستی بفروشم، اسب ها در تنم شیهه کنند و بگویم ارام مقصدی برای رفتن نداریم، این یک زلزله کوتاه و بی سرانجام بود.
تازه میفهمم که تو فراموش شدی عزیزم. لاکن، من دنبال پاک کردن هستم.