شانزده سپتامبر

 دلم گرفته. دلم خیلی گرفته. 

از شهریور پارسال تا شهریور امسال در این نقطه امروزی، هزارتا اتفاق برام افتاده. شاید اغراق کنم در تعدادش ولی در حجمی که خودم درک کردم نه. خسته نیستم. نمیتونم نفس بکشم. ولی خسته نیستم. پارسال در این لحظه انسان با انگیزه تری بودم. احساس میکنم پسرفت کردم. احساس میکنم پارسال در این نقطه از زندگی کمتر میدونستم. احساس میکنم پیشرفت کردم. این پیشرفت و اون پسرفت در وضع موجود من چه تفاوتی ایجاد میکنه. عملا، تریک های حیات رو بیشتر از پارسال بلدم. ولی میتونم سر پا بایستم و ادامه بدم؟ فکر میکنم جواب نمیدونم شایسته این سوال بنیادی نیست. نمیدونم سر درگم و بی هویته. این همه زجر کشیدم که بی هویت باقی بمونم؟ نمی‌دونم جواب درستی به این یکی سواله؟ نمیدونم. خدایا، هرچقدر نگاه میکنم خیلی به خودم ظلم کردم.در عین حال خیلی به خودم لطف کردم.بعدا خواهم مرد. بعدا، چیزی از من به جا نمیمونه. چه جمله ناراحت کننده ای. و در عین حال چه جمله خوشحال کننده ای. پارسال در این نقطه چه انسان رها از گذشته ای بودم. چه ادم فراموشکاری بودم. چه موجود ازادی بودم. الان، نمیتونم فراموش کنم. نمیتونم بگذرم.همین باعث میشه احساس کنم ازاد نیستم. زجری که از گذشته بر ذهنم هک شده زمان بیشتری میخواد برای فرار. زجر هم دلش نمیخواد در یک کالبد مجددا تکرار شه. اون هم اسیره. 

احساس میکنم بر یک لبه ایستادم. بر یک لبه و دارم تماشا میکنم اونچه در یک سال گذشته بهم گذشت. بر لبه ایستادم و میترسم. بر لبه ایستادم و بزرگ شدم. بر لبه ایستادم و پیر تر شدم. بر لبه ایستادم و خرسندم؟ بر لبه ایستادم و پیروزم؟ بر لبه ایستادم و زنده ام؟

زندم. ولی چیزی در درون من پوسیده. این هم خوبه، هم بده. خوبه چون اگر زنده باشم، درختم و رشد میکنم. بده چون دیگه به دیروز برنخواهم گشت و باید با دیروز خداحافظی کنم.  تو این وضعی که دارم بهتر نیست با دیروز خداحافظی کنم؟ ایا نمی‌دونم جوابیه که در شان این سواله؟ نمیدونم.

دلم میخواد بر لبه بایستم و تماشا کنم. بارون میباره، برف میباره، باد میاد، خاک میره، امسال سال نگاه به ایندست. نگاهی به اون سمت لبه. به پشت سر نه. به جلو. رنج، ادامه داره. رنج خواهم کشید. استرس خواهم داشت. عرق خواهم ریخت. ولی نمیخوام بزارم شهریور سال دیگه از امسال جاری، چیزی به جا بمونه که با یاد اوریش عذاب بکشم. میخوام این خوبی رو در حق خود سال ایندم بکنم. اگر زنده و سالم باشم، دلم نمیخواد ریحانه ۱۶ سپتامبر سال دیگه نابود شده باشه.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان