سه شنبه ۴ مهر ۰۲
وقت هایی که با بچه ها میخندیم جای تو خالیست و دلتنگ میشوم. یک دلتنگی تخمی و بی سرو ته که نصفش از شهوت و نصف دیگرش ترس از شکل نگرفتن چیزی با تو است. نه از ان ترس هایی که کودکانه است و سفت و سخت. از این ترس هایی که روی مبل نشستی، یک بطری ابجو دستت است و داری توی ته سیگارها انگل میدهی و باهاشان بازی میکنی و یک دفعه یه ذره اش میریزد روی زمین و تو همینجوری نگاه میکنی به فرش و میگویی نه پسر نباید میریخت روی زمین، اه چرا ریخت روی زمین. و بعد یک قلپ میخوری دوباره لش میکنی و به روبرو خیره میشی و یکهویی یادت می اید که هنوز هم یک نخ سیگار داری. روشن میکنی و ترس ریختن کسشرها روی قالی فراموش میشود. یا مثلا توی جمع نشسته ای همه دارند چرت و پرت میگویند و تو هزاران کلمه مفید داری بزنی و جایش هم هست، اما به کیرت هم نیست ک بگویی و ترجیح میدهی ب سکوت خودت وفادار باشی. و ترس اینکه مبادا پذیرفته نشوی به کتفت است. مهم است اما نه انقدر. اعصاب خورد کن است اما زیاد نه. در زیرمجموعه رنج نمیگنجد اما میگنجد. کرم است اما مهم تر از کرم ریختن است. همونطور که گفتم، بی سر و ته است. ولی هست. تف توش.