لنگ هایت را بنداز روی تنه سنگ

هوای الان خوب است. چند نفر روی چمن روبرویی دارند پاسور بازی میکنند. صدای بر زدن ورق ها نمی اید. یک جورایی مطمنم بیست روز دیگر نمیشود اینجور لنگ هایت را بندازی روی سنگ های زیر کتابخانه و لم بدهی و منتظر غروب باشی. یخ میزنی و هرچه سریع تر سیگارت را تمام میکنی تا برگردی به منطقه امن داخل. یک هواپیما دارد به سمت یک مقصدی حرکت میکند. از اینجا ک من نشسته ام، به سمت شرقی ترین نقطه در حال پرواز است و احتمالا تا چند ثانیه دیگر توی خیابان عریض چمران یک بچه لوس و ننری که اتفاقا لپ های قشنگی دارد به ان اشاره خواهد کرد و مغز پدر مادرش را خواهد خورد که برایم بخریدش. بعد هم انها میروند سمت بازار، احتمالا زند، قبل از دهنادی و از این دست فروش ها یکدونه فلزی فیکش را میخرند پونصد هزارتومن.پریودی درد زشتی است. احساس تنهایی غریبی قبلش به سراغم می اید. هر سری فکر میکنم این فکر های قبل پریودی ام را جایی بنویسم تا بعدا که دوباره به سراغم امدند مچشان را بگیرم و زیاد نا امید نشوم از زندگی چون به خاطر تغیرات هرمون است. ولی، انها هر بار اپدیت میشوند. یک استراتژیست خوب نشسته است در رحمم، و مدام نقشه هایش را برای ازارم اپدیت میکند. 

هوا امروز خیلی خوب است. دارد شب میشود و هنوز کارهایم مانده. باید بروم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان