فکر کنم مهرشاد راست میگفت.
امروز اردوان رو دیدم که داشت از دانشگاه میرفت بیرون.خودم را کردم که ندیدم و دارم تلفن حرف میزنم. واقعا هم داشتم حرف میزدم. داشتم یه اونور خط میگفتم مهمون یه روزه دو روزه نه هر روز هر روزه. و او میخندید. بعد الان، در ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه عصر، روی تاب منطقه سیگار کشان خابگاه یازده نشسته ام و میفهمم که مهرشاد راست میگفت. به نوعی ما پایان دوران کارشناسی را داریم جشن میگیریم. مرگ لحظات گذشته را با لبخند و مرور خاطرات رد میکنیم.به این فکر کردم که اره، کلاس ها سفت و سخت شروع میشوند و دوباره همه چیز مثل سابق میشود. امل نه، اینجور نیست. دیگر کلاسی مثلا با اردوان یا فلانی و فلانی ندارم. انها یه سال پایین ترند. هم سالان خودم هم سرشان به درس های دیگر گرم است. دیگر جمع نمیشویم احتمالا، یا حداقل اگر بشویم مثل گذشته نیست. ترم دیگر از این هم بدتر است. کلاس های کم تر، رفت و امد کمتر، استرس بیشتر و همین چیزها. بعد تر از ان؟ همه چیز خاموش تر میشود. انوقت است که موقع خداحافظی واقعی است. جشن فارغ التحصیلی واقعی انجاست. تنهایی انجا به کمین نشسته. طلوع دلتنگی ها در کمتر از یک سال دیگر خودش را نشان میدهد. همین الان که انقدر ادم هست، حس میکنم به اندازه کافی شلوغ نیست. چه برسد به انموقع.
خدا ب داد برسد. دل کندن واقعا سخت است.