نوبت:ساعت دوازده

حالم به طرز فجیعی بد است. در راهرو گریه میکنم، در دسشویی گریه میکنم، پشت مرکز مشاوره گریه میکنم، در راه پله گریه میکنم، در خیابان گریه میکنم. وضعیت اضطراری است. این یک نوشتار در نهایت بگایی می باشد. همش خسته هستم، کاری نمیتوانم انجام دهم. جایی ارام و قرار ندارم. اگر بگذراند تا ابد میخوابم. اگر اجازه دهند با کسی صحبت نمیکنم. اگر بشود، تا ابد مخفی میشوم. زندگی از کنترلم خارج شده و این را هنوز باور نکرده ام. نمیخواهم بگذارم زندگیم سگی بگذرد. امده ام پیش روانشناسم. به منشی گفتم حالم بد است. یک نوبت به من بدهید هرجور شده. تحمل ندارم. تا هفدهم که بروم قرص بگیرم ۴۳۲ هزار ثانیه باقی مانده. هر نفس دارم عذاب میکشم. از اتاق خابگاه متنفرم. به ادم هایی که راه میروند و حرف میزنند حسادت میکنم. خسته ام. خاطرات فراموشم نمیشوند. وقتی مبینم پدرم مهربان است عذاب میکشم. وقتی لیلا اس ام اس میدهد عذاب میکشم. وقتی خاطره تنهایم نمی‌گذارد و همیشه هوایم را دارد عذاب میکشم. احساس میکنم دارم زندگیشان را تباه میکنم. کاشکی، میمردم.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان