کوچه شماره ۵۶

دراز کشیده ام. یک اتوبوسی پر از دختر مدرسه ای احتمالا یک جایی نزدیک به اینجا دارد بچه های شیفت عصر را سوار‌میکند. من یادم است چقدر برای اینکه تنگ یک صندلی با مریم اینا بشینم ذوق داشتم. یک جورایی احساس مستقل بودن میداد که توی ظهر گرما یا سرمای دهن سرویس کن دی ماه بروی تا سر کوچه و سوار اتوبوس بشوی. الان روزانه ده بار سوار اتوبوس میشوم. تنهایی یا با جمع. اغراق میکنم البته، شاید پنج شیش بار. و بیشتر از اینکه حس مستقل بودن بدهد کونم درد میگیرد. میخواهیم کمد را عوض کنیم. من کمد بالا را گرفته ام. خاطره جوراب هایم را میکند توی دماغم. واقعا بوی پای هرکسی با بوی عرقش متفاوت است، بوی پا یک جورایی بوی برنج پخته ابکش نشده میدهد. عزا گرفته ام کت جینم را با چه شلواری بپوشم. گفت بیا شلوار بخریم ها، اما همه اسکینی بودند. بدم می اید رون بزرگ در شلوار اسکینی. بعدش هم، خیلی میخوارد. عرق سوز هم میشوی. دوست ندارم.
عصر شاید یک سری به اموزشگاه موسیقی زدم. ببینم کلاس ویالن چطور است. شاید هم خوابیدم. شاید هم تا صبح بوکوفسکی خواندم و فیلم های تراز ایتالیایی دیدم تا کمی روحیه ام برگردد. از دیروز تاحالا، بهترم. انگار که رفته باشم دستشویی و تا جادارد خالی کرده باشم، همان مدلی. خلاصه کنم، گوشی ام سه درصد بیشتر نیست.
بوی لباس نو و بوی صابون می اید. خوابم گرفته.باید بروم.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان