از وبلاگ های قدیمی خوشم میاد. از اینا که میری توشون حل المسائل دانلود کنی، بعد میبینی مال سال۸۵ عه و نوشته ما اینجا داریم زحمت میکشیم اگر کامنت بزاری ممنون میشیم. بعد یه عکس پرسنلی هم گوشه سمت چپ وبلاگه پایینش هم یه شعری از حافظی چیزی نوشته و کل زندگی نامه خودش رو طرف شرح داده. میرم تو صفحاتش نگاه میکنم میبینم یه صفحه کامل مال یک ماه کامل فقط یک جمله قصار نیم خطی کوچولوعه. که با رنگ سبز فسفری نوشته شده. پیوند هاش رو که نگاه میکنی نصفشون وبلاگاییه که از دسترس خارج شدن یا تو سوخت شدن بلاگفا ارشیوشون رو از دست دادن. حتی چند تا بلاگ اسکای و اینا هم هست.
اینجور وبلاگا مثل حال و هوای الان سلفه. اونایی که تنهان، نشستن یه گوشه و دارن با متنانت خالص غذاشون رو میخورن. یکی ماست میریزه، یکی ترشی رو وا میکنه. حرفی از دهن کسی در نمیاد. منم تنها نشستم. هر ازگاهی بالا سرمو نگا میکنم میبینم یکی میاد سمتم بهم سلام کنه. احوال پرسی میکنیم و میره. مثلا مرضیه میگفت انقدر این روزا تنهام که هر اشنایی رو ببینم میرم سمتش باهاش حرف بزنم. واقعا چرا من ک تنهام پیش اون یکی که تنهاست نمیشینیم؟ چرا همه تنهاها جمع نمیشن یه جا باهم دیگه حرف بزنن؟ میز روبرویی دوتا تنها بودن ک الان دارن باهم حرف میزنن. حس خوشایندیه. احساس میکنم در مرکز نشستم و فقط تماشا میکنم. جالبه.
ولی کم کم باید برم، هنوز یه چیزایی هست که نخوندم. پس، فعلا.