میم عزیزم
با وجود اینکه امشب به نحوی فهمیدم هنوز هم دوستم داری، باید بگویم که همه چیز تمام است.
علارغم میل باطنی ام، تورا نمیبینم و دیگر خبری از تو نخواهم گرفت. شاید فکر کنی فراموشت کرده ام و در زندگی جدیدم خوش و خرم هستم. باید بگویم بله. هر روز قدم های سلانه سلانه ای به این سمت برمیدارم که شاید تقلید ناشیانه ای از راه رفتن کودکان باشد اما بلاخره یاد خواهم گرفت.
در تمامی عمرم هیچگاه مثل دوشنبه ای که دوباره سر نخ صحبت با تورا گرفتم، با ابراز احساساتم و بیان ضعفم و اشکار سازی صداقتم، روراست نبوده ام. شاید تو چشمه ای از عشق را نشانم داده باشی که در بین درخت های جنگل گم بوده، اما تشنه بر نگشته ام. من از تمامی ابشار ها در حال عبورم، از لطف بی دریغ اب سیرابم، و فکر میکنم میتوانم همان فصل های تکراری هزاران ادمی که در گذشته از معشوق بریده اند را تکرار کنم.
میم عزیزم امروز فهمیدم که چقدر دنیای ما فرق دارد. لحن صحبتت حتی، برای من غریبه و دوست نداشتنی بود. بلاخره یک چیزی پیدا کردم در تو که به مزاقم خوش نیامد. این برد بزرگیست. انگار تازه دارم تورا مییینم.اب ها از اسیاب افتاده و همه چیز خود را نمایان کرده. تو راست میگفتی.همه تلاشت را برای اینکه زخمی ام نکنی به کار بسته بودی.ولی خب دست ادم با کاغذ هم ممکن است ببرد.
تنها یک سوال ذهنم را درگیر کرده، ایا عشق به قدر کافی بزرگ است که توجیح خیلی چیزها باشد؟