چراغ راهنمایی

یک جایی ادم دیگر به خودش می اید. یک وحی ای دم گوشش وزوز میکند و جا میخورد.غافلگیر میشود.دقیقا عین این کلمه.غافلی و گیرت میاندازد میان تار عنکبوت ضخیمی که تا وقتی نپذیری چه بلایی داری سر خودت می آوری از هم نمیگسلد.
یک جاهایی ضرب الاجلی باید یک کاری بکنی. وقتت دارد میرود و گور پدر کسانی که معتقند این دنیا توهمی بیش نیست. اتفاقا جدیست. جریان، جدیست و تو عضو کوچکی از این مجمع بزرگی که نصفی هایش خوابند و اصلا در باغ نیستند. تو کوچکی و باید بپذیری.اتفاقا وقتی بپذیری، حمل یک سری چیزها راحت تر میشود.
یک جایی میفهمی که دوستش داری هنوز هم، و هیچکس به چشمت نیامده بعد از او، و دوستت دارد هنوز هم، اما نه دوست داشتن تو به اندازه ای هست که بتوانی دیگر تحملش کنی نه دوست داشتن او به اندازه ای هست که خودش را بتواند جا کند در دنیای تو. یک دوست داشتنی هست که از قبل مانده و دارد کش می اید و اکنون پاره شده و تق! کوبیده میشود به دستت و دردت میگیرد.
مثل تو که در یک نیمه شب زمستانی متوجه میشوی اعتماد کردن چیز راحتی نیست و زنگ های خطر به صدا در می ایند.
تن به هیجان دادنم گنده شده است. بزرگ و بلند و قد کشیده. بهش بها زیاد دادم.مثل ان روحی که در انیمه شهر اشباح هرچه میخورد سیر نمیشد. وقتش است روی هیجان طلبی ام، روی انجام کارها بر وفق مراد هیجانم کار کنم. این پروژه جدیدم است. این شاید یک چراغ راهنمایی بخواهد که اولش قرمز و دوم نارنجیست.جوری که مجبور میشوی فکر کنی تا سبز شود. و بعد گاز بدهی در دل سرنوشت.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان