پرندگی

غمگینم. ولی زنی مصمم در درونم فریاد های خاموش میکشد. نه، فریاد نه.نشسته است روی صندلی، در سالن بزرگی به پهنی یک استادیوم، و چراغ سفیدی بالای سرش تا روی ران هایش را روشن میکند. غمگینم. ولی کسی در این اتاقی که به سیاهی نشسته است همراهم نیست. انگار که تمامی قدرت های ماورایی را در اختیار دارم. انگار که رسیده ام به زمانی که همچون زن مصمم و غمگینی به پذیرش رفتن تو فکر کنم. به پذیرش سال های سخت پیش رو. به پذیرش سال های سخت پشت سر.
سعی میکنم در میان زوزه بدبینی ذاتی ام وقار و متانتم را از دست ندهم. هرچند از این چیزها زیاد بویی نبرده ام، همین ته مایه اش که به ارث رسیده را سعی میکنم حفظ کنم. لباسی به رنگ سرخ بر و تنم را گرفته در خودش و غمگینم.و قوی.وقدرتمند.ومصمم.وقاطع.و غمگین.
برگشته ام‌. اما این بار نه با روحیه جنگاوری خباثت بار. بلکه با سکوت و شنوایی و مراعات و فاصله، برگشته ام. با مرزهایی برگشته ام که زمان و انرژی و احساسات بر خط سفیدشان خون ریخته اند. برگشته ام.
میخواهم وقتی چشمانم بسته است، خواب باشم.وقتی بیدارم هوشیار.وقتی می‌خوانم شنونده، وقتی میبینم، نگریستن باشد ان کاری که میکنم.در لحظه، در اکنون.
شجاعت میخواهد.شجاعت میخوام، و از زن درونم مطالبه میکنم.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان