سلام ریحانه جان، من مادرتم

زن، من اصلا حتی صدای تورو یادم نمیاد.تصویری از تو  در هیجای هیپوکامپ من ثبت نشده. از وقتی به یاد دارم شبیه گوگوش بودی. شاید برای همین نوجونیم با آهنگای قدیمی گذشت. حالا بعد از پونزده سال پیام دادی که سلام ریحانه جان، من مادرتم، منتظر پیامتم.

خیلی غیر منتظره بود. اون هم تو این بازه حساس دوهفته مونده به کنکور. یهویی من یک صفحه از کتاب بار هستی رو میخونم که شخصیت اصلی بعد از بیست سال بچش رو میبینه، و با یکی صحبت میکنم راجع به شرایط که از تو خبری ندارم خیلی سال است، و تو نیم ساعت بعد پیام میدی؟ واقعا این تصادف ها جالبن. زندگی مثل یک پازل عظیمه.

میپرسند حست چیه. و من هیچ حسی ندارم به جز استرس. که حس محسوب نمیشه.نگرانی حس محسوب میشه؟ نمیدونم. هرچی هست این زندگی ای که دارم هیچ روزش مثه روز قبل نیست‌. به تو گفته بودم، باور نمیکردی انقدر پر فراز و نشیب و پر از غافلگیری باشد. اما هست.

ساعت دو نصف شبه و اگر زنده از خواب بیدار شم روز دیدن تورا تعین میکنم. به تو گفتم باید فکر کنم ببینم مایل هستم شمارو ببینم یا نه. و تو گفتی راحت باش، فکرهات رو بکن. 

بیشتر از اینکه خوشحال باشم نگران توام که یک وقت مشکلی برایت درست نشود از سمت خانواده همسرت که تصمیم گرفته ای هم رو ببینیم. ازت پرسیدم.گفتی مشکلی نیست. امیدوارم واقعا نباشد. به ریسکش نمی ارزد این دیدار. تا ببینیم چه میشود.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان