واقعا، من، یا ما؟
احساس میکنم خیلی تو زندگیم بی عقلی کردم.بی عقلی نه، بهتره بگم بی سیاستی پیشه کردم. یک صداقتی که به کسخلی میگرائه. و چیزی به جز این نمیشه اسمش رو گذاشت.درگیر بحران هویت شدم یه جورایی. نمیدونم کیم. چرا ارتباطام اینمدلی بوده. چرا اینجوری میرفتم حموم حتی. چرا و چرا و چرا.من کیم؟ ایا زندگی کردم؟ یا فقط واکنش نشون دادم؟ چند تا کار کردم که به نوعی زندگی کردن بوده. ولی خیلی کارها هم واکنش بوده صرفا. مثه اینکه تو بیفتی تو دل ماجرا. البته وقتی بهش نگاه میکنی همش در دل ماجرا افتادنه و نقشی نداری. فکر میکنم تنها جایی که نقش داشتم تو زندگیم انتخاب فیزیک بوده. فیزیک عزیزم، برای تحصیل.و انتخاب ویالن برای هنر.که یعنی، بین انتخاب های مختلف برگزیدم و رفتم تو دلش. بقیه اش، یه جورایی جبر بوده.شاید اینا هم هست ولی من خبر ندارم هنوز ریشش کجاست. حالا کل این ماجرا اهمیت داره؟ نمیدونم.
من سیگار زیاد میکشم و چایی زیاد میخورم. کافه میرم ک سیگار بکشم و چایی بخورم. ترجیحا نه، حتما. این هم نوعی گزینشه؟فکر نکنم.احتمالا نه. سیگارو که میگن ی دلیل روانشناختی در نوزادی داره که ادم میلش میکشه انجام بده. چایی هم خب به جای شیک و هفته ای سه بار بیرون، چایی و هفته ای هفت بار بیرون. بیرون رفتن چی؟ گزینشه یا جبر؟ نمیدونم.
چقد چیز نمیدونم. و چقد هویت از هم گسیخته ای دارم.
این پیامو چن وقت پیش گذاشتم تلگرامم.تو چنلی ک تنها ام توش و مینویسم:
|أریحا|:
حس میکنم یه زندگی پراکنده و پر از ریخت و پاش و بی نظم داشتم
همه چی پخش و پلا
اتفاقات زیاد
غیر منسجم
راجب انسجامش یه نظرایی دارم ولی خب غالب چیز دیگه ایه.
داره عذابم میده این مسئله.
تو همه چی بی بند و بار بودم.
حتی توی غذا خوردن هم بی بندو بار بودم
تو پول خرج کردن
تو کافه رفتن
ی روز میخوردم، سه روز نمیخوردم، دوباره یه روز ی غذا از بیرون میگرفتم ، سه روز نمیخوردم
تو لباس خریدن.هرچی دسم اومده پوشیدم، تو همشون یه ایتمایی تکرار میشه و یه اسم «گنگ» میخوره روش ولی بی بند و باریه
تو لباس جمع کردن تو خابگا
پخش و پلا.
بی اهمیت.
تو درس خوندن حتی.
هیچوقت مداوم مداوم و اونجوری ک باید نخوندم. با اینکه معدلم پونزدهه و جزو ده نفر ورودیمونم
ولی خب
تو روابط ک دیگه نگم.
حرفش نزدنیه.
تو هنر.
تعهد فقط تو رابطه نیست
تو هیچی اون تعهدی ک باید رو نداشتم.
بچه حتی تو حموم رفتن هم دیسپلین نداشتم
ی روز با مایع پرسیل سرمو شستم ی روز با شامپو خاطره ی بار با شامپو خودم ی روز با صابون.
تراپی رو شروع کردم. همین دیروز پریروز. وقتی که حدودت یه هفته از نوشتار این پست میگذشت. به هرحال، اون بهم چیزای جدید داده برای گشتن. برای پیدا کردن. حالم بهتره، به نسبت چندین روز پیش. اروم ترم. ولی بازم توی فکرم. گذشته، حال و اینده، چرخه ای که چرخه نیست. خط هایی که انگار به موازات هم دیگه پیش میرن.
میخوام امسال شاد تر باشم. شاد تر خیلی شاد تر. خیلی خیلی زیاد. اهداف چارصدو سه روی صفحه شطرنج بازگردانی احساسات و زنانگی میچرخند. باید فهمید. دلیل اینکار هارو. باید فهمید ، دلیل این اهداف رو.
شاید، زندگی از پس نا امیدی، بعد از بیرون امدن از مه و غبار سنگینش، شیرین تر باشه.