یک‌احساس خوب، یک حس جانکاه

بغلم نشسته بود. بغلم کرد و بغلم ماند و گفت چقدر خوشحال است که اولین بار که عاشق میشود،من را دارد و میتواند راجع به ان با من حرف بزند. من خندیدم و قربان صدقه اش رفتم اما ناگهان چهره ام غمگین شد. خودم نمیدیدم چه شکلی شده ام ولی از چیزی که میخواست از دهنم بپرد بیرون فهمیدم اوضاع چطور است. امدم بگویم: عاشقی دردناک است. که خوردمش و قورتش دادم و فرستادمش همانجایی که همیشه مانده بود. داخل دلم. لای لایه های معده ام به شکل معده درد عصبی، پیش گلویم به شکل بغض ، هضم بشود و برود توی خونم، برسد به چشم هایم به شکل اشک. نگرانش شدم. نگرانش هستم. نگرانش بودم. میدانم که درد خواهد کشید. منتظر دلخوری های یهویی و بی منطق اش هستم.
میدانم که چیزهای خوبی هم دارد. میدانم لحظاتی دارد مثل بهشت. اما بیخیال. خودمانیم دیگر. از عشق معمولا چه چیزی میرسد و به چشم می اید؟
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان