تهران سریعا به شهر مورد علاقه ام تبدیل شد و نفرتم نسبت به سردی مردم و ترافیک و غم زدگی عمومی در شلوغی تجریش گم شد و دود شد و رفت هوا.
حدودا چهار روز است که از مهاجرتم به تهران میگذرد. خانه اشتراکی ام با بچه های پرستاری است که معمولا خورد و خاکشیر از شیفت برمیگردند و اکثر اوقات خوابند. خوشحالم چون من هم اکثر زمان هایی که خانه ام خوابیده ام. چنانکه فکر کردند شاغلی چیزی هستم با شغل خیلی طاقت فرسا که اینجور جنازه میفتم. اما نه. قرص هایم هم عوض شده اند و پرخوری پیدا کرده ام. هرچی میخورم باز هم اشتها دارم که بخورم.
الان نشستم ی جایی ب اسم کمپ a تو دانشگاه. از رو کانتر برداشتن اسمو. بچه های کارشناسی و قدیمیای کارشناسی ک حالا اومدن ارشد اینجا سیگار میکشن. منم هل خوردم این بین و نشستم سیگار کشیدن و هر از گاهی یه تیکه پروندن ک «اره اینم خوبه». انگار که بیشتر از این جمله ای نمیاد و حرفی نمیره.بارون شدید داره میزنه و هوا بهشتیه.
از اینکه جزو کامیونیتی ای نیستم بدم نمیاد. خوشمم میاد. راحت. بدون دغدغه. عمر رفیق بازی خیلی وقت پیش تموم شد. تو خود شیراز به پایان رسید.هرچی دوس مونده از قبل مونده. ساخت دوستی جدیدم قصدم نیست. برا همین خیلی گرم نمیگیرم. حتی اگر گرم ب نطر بیام ب قول هم اتاقیم.
راستی تو خابگا ی جر و بحث عجیبی شده سر همه لباس. ی دختر وسواسی تو اتاقه که لباسای منو ریخت رو زمین. من نبودم. اعصابم خراب شد. در ضمن فکر میکنم سرپرست خابگا هم ازم خوشش نمیاد. احساس میکنم هر لحظه ب هر بهونه ای ممکنه منو بندازه بیرون. اعصاب خوردیه. ارامش اینو ندارم کجام ثابته. رو مخمه.
خلاصه احوالات این روزا اینه. تنها چیز ارامشبخش خوابه برام و درس خوندن.