بحران بزرگسالی

حسین را که دیگر نگو. همه درس هایش را تقریبا بیست میشود و برنامه نویسی هم بلد است. بعد من و مریم نشسته بودیم، غمزده و مضطرب، من که سیگار میکشیدم تا حواسم پرت شود، بدا به حال او که سیگاری هم نبود.میگفت حیف که به همه گفته ام تهران قبول شدم. وگرنه انصراف میدادم و میرفتم چمیدانم، ریاضی میخواندم. من میگفتم بیست دقیقه دیگر کلاس دارم با فلانی و هر بار میرینم توی خودم از شدت استرس. حسین هم وایساده بود و می‌گفت مریم! باید درس بخوانی تا بتوانی پول در بیاری. مگر نیامدی اپتیک و لیزر برای بازار کار؟ ب خدا قسم اگر به من بگویند معدلت بشود ۲۰ همینجا حقوق و مزایا بهت میدهیم، معدلم را میکردم ۲۲.
منو مریم هم رو به هم کردیم و زیر زبانی فوش حسین دادیم. از خنده مرده بود. گفت من هم مثل شما. گفتم خداوکیلی حسین خفه شو. از خنده، پاره شد.
من هیچوقت در زندگی ام مشکلی با ادم هایی که همه چیز را میدانند نداشتم. مثلا با امیرحسین ق.ز که الان شریف میخواند هیچوقت کنتاکی نداشتم که به ناراحتی بینجامد. اتفاقا همیشه ارادت داشتیم بهمدیگر. یا مثلا با مینا که همیشه نمره هایش خوب میشد و الان امریکاست. دیگر با که بگویم ؟ حتی حسین. با حسین هم مشکلی ندارم.اما این اقای علیرضا ک.منحوس که سر کلاس الکترودینامیک ما هست را دوست دارم بکشم و قطره قطره خونش را بنوشم.نمیدانم چرا همچین نگاهی به او دارم. وقتی به جزئیات ظاهری اش دقت میکنی شبیه این بچه های پولدار تو پوزی نخورده است. دلم میخواهد تخریبش کنم. نمیدانم چرا(((: اما هرچه هست، بهتر است که زیاد گذرمان به هم نیفتد. که دست بر قضا متوجه شدم استاد حل تمرین یکی از درس های مهم این ترمم است. یعنی اش کشک خاله ام. بخورم پامه، نخورم پامه. این هم سرنوشت ما در هفته های ابتدایی ارشد.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان