حرفی برای گفتن ندارم. مدت هاست وقتی تلفنام زنگ میخورد، شنونده ام. در جواب چه خبر میگویم خوبم، سلامتم.با اینکه نه خوبم و نه سلامت.درباره اینکه چرا خوب نیستم و سلامت هم حرفی ندارم که بگویم. این روزها به سختی میشود حرف زد.هوس های لحظه ای مرا زنده نگه میدارد.مثلا، ساعت یازده شب دلم نارنگی و لیمو خواست. با دمپایی و شلوار گلگلی از خوابگاه زدم بیرون. میوه فروشی سر کوچه بسته بود. راه افتادم برم حداقل بلال با سس انار بگیرم چون بدجور هوس ترشیجات کرده بودم. دیدم میوه فروشی ان سر تجریش باز است. رفتم. توی مسیر برگشت دیم سی تا مرد همینجوری دور هم حلقه تنگی زده اند. پرسیدم چه خبر است.گفت سر اینکه چه کسی میتواند یک بسته کامل ساقه طلایی بخورد دو ملیون شرط بسته اند. این را که گفت زدم زیر خنده. انقدر که یادم رفت تشکر کنم
وسط قهقه برگشتم و عذرخواهی کردم و تشکر. شب بخیر گفتم و رفتم. این قسمت از پرسه گردی های شبانه را دوست دارم. فکرمیکردم اگر شیراز بود، الان همه دوستانه و عاشقانه لب پیاده روی خیابان ارم نشسته اند و دارند بلال میخورند. از این بلال های تنوری انجا ندیدم. هنوز روی ذغال کباب میکنند. اینجا از هر ده نفر هفت نفر دستگاه بژرگ بلال تنوری دارند که منتظرند ساعت از ده شب بگذرد بریزند توی خیابان و با سس انار و مایونز و کره بدهند دست مردم. یه جایی میدهند هفتاد ، ی جای دیگر صد. قیمت ها متغیر است.
با مشورت دکتر قرص های خابم را کم کرده ام. تراپی رفتن منظم را شروع کردم
یک مدرسه زمستانه در تریسته ایتالیا برگذار میشود که براش اپلای کردم و منتظر نتیجه ام. مدام درس میخونم به جز زمان هایی که کسخلم در میرود و نمیتوانم یک جا بنشینم و باید فقط بخوابم تا از جنون جلوگیری کنم. یک کلاس خصوصی پینگ پنگ هم سراغ گرفته ام توی ولنجک که بروم. فردا شنبه است. از شنبه ها خوشم نمی اید.